tag:blogger.com,1999:blog-17021737605230855492024-02-07T06:34:25.289+03:30عالی جناب زوییzoOoeyhttp://www.blogger.com/profile/09281697569989520242noreply@blogger.comBlogger62125tag:blogger.com,1999:blog-1702173760523085549.post-81011786988553366802009-07-27T00:33:00.002+04:302009-07-27T01:56:36.779+04:30Last tango<div style="text-align: right;"><span style="font-size:100%;"><span style="font-family: Tahoma; font-size: 85%;">این یک داستان تکراریست که فقط اینطوری میشود تعریفش کرد:<br />بعضی وقتها همهچیزِ آدم، اصلن همهی زندگی آدم با یک جمله... خب، نه که از دست برود، یکهو یکجور خیلی قبرستانیای میشود که نه تنها تا آن وقت نبوده که تو میبینی حتا بلد نبودهای همچین بزنگاهی را لای همهی تصوراتت از امکاناتی که زندگی در نظر می گیرد برای رخ دادن یک اتفاق- تولد یک جمله، پیدا کنی و خب،طبیعتن آدم هیچ کهن الگویی ندارد برای اینجور وقتهایش که برود همان کاری را بکند که مردم قبلن کردهاند. پس کماکان همانطور (صورتِ خیلی احمقانهای دارد) برای همیشه می ماند همانجایی که موقع رخ دادن اتفاق بوده.</span><br /><span style="font-family: Tahoma; font-size: 85%;"><br />دلنگ دلنگ دولونگ تلفن زنگ زد و آنطرف خط یک کسی بود که لاینقطع یک سوالی را به حال منقلب می پرسید جوری که می توانست حتا وسط صحرای محشر (درست وقتی دارند اسمش را از پشت بلندگو صدا می کنند بعد از 2 میلیون سال انتظار، که برود نامهی اعمالش را بگیرد) هم سوالش را بیوقفه بپرسد و تا وقتی جواب نگرفته هرچیزی را حواله بدهد به حوالی آنجایی که سالهاست فرض بر این گرفته شده که همیشه یک چیزی هست برای حواله دادن اینجور موقعیتها، بهش.</span><br /><span style="font-family: Tahoma; font-size: 85%;">و اینطرف خط یک کسی بود که انگار از روز ازل رسالتش در زندگی همین بوده که مرتب منسوخ بشود در جسم آدمیانِ از گراهام بل به اینور و تا ابدالاآباد نقش هاج و واج و مبهوت جگرپاره کنِ* خودش را زیرپوستیتر از قبل بازی کند جوری که انگار حوالهی همهی حوریهای بهشت را به زور چپاندهاند توی جیبش است از لحاظ جایزه</span><br /><span style="font-family: Tahoma; font-size: 85%;">خب اینجا قصه تمام میشود.</span><br /><span style="font-family: Tahoma; font-size: 85%;">همین</span><br /><span style="font-family: Tahoma; font-size: 85%;">...</span><br /><span style="font-family: Tahoma; font-size: 85%;"></span><br /><span style="font-family: Tahoma; font-size: 85%;">راستش این پست آخر عالیجناب در این مجلسست. از بس که مدتهاست نه از خودش نه از هیچ کسِ دیگر سر در نمیآورد، که اگر غیر از این بود فیالحال نمی توانست اینجورِ باستر کیتونی صاف صاف بگردد و زندگیِ کارمندیش را از سر بگیرد و شب توی بالش خودش غرق نشود.</span><br /><span style="font-family: Tahoma; font-size: 85%;"><br />و شاید از بس نمی داند هنوز بعد این همه سال، که اصلن توی دنیا آدمی هست که بشود یک کسی بگذاردش جلوش و... تند تند از روش بنویسد؟<br />و هیچوقت تمام نشود؟؟<br />و هی آدم ورِ جدیدش را کشف کند بنویسد؟؟؟<br />و این به هیچ کس و هیچ چیزِ عالم وابسته نباشد؟؟؟؟<br /></span><span style="font-family: Tahoma; font-size: 85%;"><br />شاید هم؛ تقصیرِ این روزهاست که ما را این همه ناشناس و غریب و غیرقابل پیش بینی بار آورده. شاید...<br /><br />* : روایت شخصی از جملهی مذکور<br /></span></span><span style="font-family: Tahoma; font-size: 85%;"></span></div>zoOoeyhttp://www.blogger.com/profile/09281697569989520242noreply@blogger.com11tag:blogger.com,1999:blog-1702173760523085549.post-617052837275601542009-05-18T23:48:00.003+04:302009-05-18T23:58:02.755+04:30برویم بخوابیم، دیر شد، ما نبودیم که دیر شد<div style="text-align: right;"><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" >بیا فکر کنیم که فراموشی گرفته ایم، بیا یادمان برود که بلد نبودیم کاری کنیم که همه ی این سال ها برایمان یک خاطره ی بد نشود.</span><br /><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" >بیا من خیال کنم هنوز نوزده ـ بیست ساله ام و همه ی رویاهام را بغل گرفته ام و آمدم دم خانه ی شما زنگ میزنم که سلام.. میای با هم دوست باشیم؟ میای من عاشقت بشوم و تو نفهمی؟ بعدش هم لابد تو عاشقم بشوی و من نفهمم.. بعد هی تا همین الان ِ بیست و چهار سالگی ِ من بمانیم توی خماری ِ هم که ینی چه جوری می شود آخر داستان ما؟ نکند هیچ وقت تمام شود؟ نکند بفهمد و عاشقم نباشد و به روم نیاورد و حرمت نگه دارد و کم کم خودش را بکشد کنار و یکهو یک روز ببینم دیگر نیست و من بمانم و این همه آدم بی مزه که هیچ کدامشان مثل تو خوشمزه نمی شوند، آن هم یک تویی که من را این همه یاد گرفته ای و اصلن حفظی و ببین! من که تا آخر عمر خسته نمی شوم از امتحان گرفتن از تو..</span><br /><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" >بیا من هنوز تکراری نشده باشم، هنوز توی بغلم یک بوی خوب ِ نویی بدهد برای تو، بیا هنوز نتوانیم صبر کنیم برای گرفتن دست هم توی خیابان و شلوغی و خلوتی و تاکسی حتا و هی به روی خودمان نیاوریم که چقدر توی همه ی این تماس ها و به هم خوردن ها و دستت رو بده از خیابون رد شیم زود ها، اشتیاق هست. بیا من هنوز توی دلم قرار باشد یک روز ِ به همین زودی ای پولدار و خانه دار و کاردار و تحصیلات فوق دکترا دار بشوم برای تو که بیایی بشوی مال خودم و تو ندانی، بیا تو دلت بخواهد که من بشوم مال تو و من ندانم..</span><br /><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" >بیا هنوز اولین بار باشد که من توی گوشت آرام آرام حرف می زنم و موهات را از گردنت کنار میزنم و می بوسم و می پرسم قیلقیلک؟ و توی موهات غرق می شوم و تو می خوابی..<br />بیا هنوز.. بیا هنوز هرچیز خوبی که یادم هست و نیست اولین بار باشد، اولین بار بماند. </span><br /><br /><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" >بیا من توی همین بیست و چهار سالگی هم رویاهام را داشته باشم، بیا حتا جا نشوند دیگر توی بغلم... خب؟<br /><br />ب.ت 1: به مناسبت روز جهانی ِ امروز<br />ب.ت2: این بی ویرایش بی ویرایش که می کنند به گمانم همین ست که من الان اینجا نوشتم گذاشتم در معرض دید عموم با خوشحالی! هخخ<br /></span></div>zoOoeyhttp://www.blogger.com/profile/09281697569989520242noreply@blogger.com16tag:blogger.com,1999:blog-1702173760523085549.post-4849700804807613002009-04-06T18:14:00.000+04:302009-04-11T18:29:31.738+04:30بین ما شمعدانی ست<a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgh6sfHXjNmqBxXQvQhpwGyRKvRSsyCpn2nOwCHO-Ct-WqgDYtkxYafjm4hDQFpsXalcLBUcsj_1UzQymso8I1nkDPhizpofoU6g-pijLrs1YW2OHuVMRmfwCpZvv_VWCeqlw8bDCqDRPhU/s1600-h/fe99.jpg"><img style="margin: 0px auto 10px; display: block; text-align: center; cursor: pointer; width: 320px; height: 218px;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgh6sfHXjNmqBxXQvQhpwGyRKvRSsyCpn2nOwCHO-Ct-WqgDYtkxYafjm4hDQFpsXalcLBUcsj_1UzQymso8I1nkDPhizpofoU6g-pijLrs1YW2OHuVMRmfwCpZvv_VWCeqlw8bDCqDRPhU/s320/fe99.jpg" alt="" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5321574601257377074" border="0" /></a><br /><div style="text-align: right;"><span style="font-size:100%;"><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" >اینجا پشت هر پنجره ای شمعدانی ست/ شاید بین ما حتا/ بیا یادمان بماند برای شمعدانی هایی که هنوز نداریم/ یک جای خوب پیدا کنیم و لابلای شمعدانی ها را خوب بگردیم.../ نمی دانم چرا/ ولی انگار ِ من است که لای هر شمعدانی خوشرنگ تنهای پشت پنجره ای ِ این شهر/ جایزه ای هست برای هرکس که بیشتر دلش برای این شمعدانی ها تنگ شود/ بیا شمعدانی بشود معنی قرار و بی قراری های ما/ خب؟<br /></span></span><span style="font-size:100%;"><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" ><br /><br /></span></span><div style="text-align: left;"><span style="font-weight: bold;font-size:100%;" ><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" >photo by: mirza amirhosen khan e behbahani nia</span></span><br /><span style="font-size:100%;"><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" ></span></span></div><span style="font-size:100%;"><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" ><br /></span></span></div>zoOoeyhttp://www.blogger.com/profile/09281697569989520242noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-1702173760523085549.post-15147978831476053912009-04-06T17:35:00.000+04:302009-04-11T18:29:31.738+04:30يادتون باشه هر چيزی بهتر از مردنه یا: آرزو اون چیزیه که می خوای بهش برسی ولی نمی رسی<a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiFoca5nzyVuf7wHux9gUQVaYD3CWH-btAJw_z_EgwQwy06jOjae3pa2MeXqqNylhFyVJeiTIwtDrYcb8pv456s0KZrckLwXcxnPvoh-Nj7yXOwzF0CDBR_N4UGBZX3ulYbUG8DCub9vAR4/s1600-h/8190.jpg"><img style="margin: 0px auto 10px; display: block; text-align: center; cursor: pointer; width: 214px; height: 320px;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiFoca5nzyVuf7wHux9gUQVaYD3CWH-btAJw_z_EgwQwy06jOjae3pa2MeXqqNylhFyVJeiTIwtDrYcb8pv456s0KZrckLwXcxnPvoh-Nj7yXOwzF0CDBR_N4UGBZX3ulYbUG8DCub9vAR4/s320/8190.jpg" alt="" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5321566260038587922" border="0" /></a><br /><span style="font-size:100%;"><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" ></span></span><span style="font-size:100%;"><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" ><br />از تمامی نکات قابل بحث و بررسی نمايش شکار روباه ِ رفيعی که بگذريم می رسيم به... <em>"سهيلا رضوی" </em>که حتا از اين بخت خودش هم به عنوان معشوقه ی آغا محمدخان استفاده نکرد و همچنان در حال بشور و بساب دکور و آکسسوار صحنه و میکروب های خیالی ِ زمين و آسمون بود و حاضر نشده بود از مواضع هنری-خدماتی-نظافتی-بهداشتی خودش قدمی و ذره ای عدول کنه و دیگه اين اطمينان رو به ما داد که تا وقتی زنده اس و جون شستن و روفتن داره نقش هيچ کلفتی تو تئاتر و تلویزیون و سینما ی مملکت روی زمين نمی مونه</span></span><br /><div style="text-align: right;"> <span style="font-size:100%;"><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" ></span></span><br /><br /><span style="font-size:100%;"><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" >ب.ت: هیچ عکس قابل تشخیص تری از هنرمند نامبرده در نمایش مذکور یافت نشد. </span></span><br /><span style="font-size:100%;"> </span><span style="font-size:100%;"><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" >گاهی فقط در بعضی عکس ها به صورت لکه ای سفید در گوشه ی تصویر یا نهایتن شیء سفیدرنگِ مجهول الهویه ی دسمال به دستی در افق ِدوردست ِ پس زمینه ی عکس... ـ</span></span></div>zoOoeyhttp://www.blogger.com/profile/09281697569989520242noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1702173760523085549.post-76766514398731716862009-02-17T01:32:00.000+03:302009-04-11T18:29:31.738+04:30...لبخند<a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhzrYCg2dkZv74hFXBz_CrdbfUOXmr_5eWaKSb7vdE9QYVTiQDLImn6RTr1d1yQzh2ENDH9JIPAHbrEFlHXUibM1tQgGlYedRj2KhaBiOraB7jxr5kwt2hZ3V6VfWrSwgWBCCAC95NVTL_i/s1600-h/khatami.jpg"><img style="margin: 0px auto 10px; display: block; text-align: center; cursor: pointer; width: 221px; height: 320px;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhzrYCg2dkZv74hFXBz_CrdbfUOXmr_5eWaKSb7vdE9QYVTiQDLImn6RTr1d1yQzh2ENDH9JIPAHbrEFlHXUibM1tQgGlYedRj2KhaBiOraB7jxr5kwt2hZ3V6VfWrSwgWBCCAC95NVTL_i/s320/khatami.jpg" alt="" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5308364457073053906" border="0" /></a><br /><br /><span style="font-size:100%;"><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" ><br /></span></span><div style="text-align: right;"><div style="text-align: center;"><span style="font-size:100%;"><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" ></span></span><br /><span style="font-weight: bold;font-size:130%;" ><span style="font-family:Tahoma;">ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم</span></span><br /></div><span style="font-size:100%;"><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" ></span></span></div>zoOoeyhttp://www.blogger.com/profile/09281697569989520242noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-1702173760523085549.post-46552958753168610032009-02-11T23:03:00.000+03:302009-04-11T18:29:31.738+04:30پایان ماراتن سیمرغ<div style="text-align: right;"> <span style="font-size:100%;"><span style="font-family: Tahoma; font-size: 85%;">افتتاحیه/ نذر ِ کلی صلوات برای لیلا / یا علی، بریم / کاهانی به جای بیضایی، خمسه به جای مژده / 10 ساعت تو صف " وقتی همه... " / خطر در کمین است، مرگ در یک قدمی است، احتمال سقوط از داربست، فورن از محل فرار کنید / خاک به سرت سینما آزادی / 6 ساعت تو صف " هر شب تنهایی " / هرررره و کرررره به جماعت با جماعت، تو صف / عرض ارادت شدیدن از صمیم دل به بستگان درجه یک صدرعاملی و علیقلی / رودرواسی با خودمون و بهداد / اقرار زیر شکنجه: بهداد هم می تواند بد باشد؛ مثل هلو / جعل اسناد ( هو! بلیط جشنواره) ( عمل غیرفرهنگی فقط برای موارد اورژانس فرهنگی) / بالاخره ما و جناب بیضایی و عیش تمام / " آخه جدن چرا " به منتقدان بیضایی / فقط " درباره ی الی " و دیگر هیچ/ سورپرایزد / " درباره ی الی " و طلب ما از همه ی فستیوال های فیلم این دنیا و اون دنیا و کلن جو ما رو فعلن گرفته ول کن نیست / اصغر فرهادی ، اُ برادر، کجا بودی تا حالا/ شکلک و دهن کجی و زبون درازی به همه ی مخالفان گلی / اشکان، انگشتر متبرک و چرا من فیلم نسازم، والا / روزی - میانگینن - 3 تا فیلم / جمعن رویهم می کنه به عبارتی 15 تا / اختتامیه / یه گوش برای رادیو ایران، یه گوش برای " بی پولی " / واااا؟؟ چرا؟؟؟ کلن / نذرم قبول / جشن و پایکوبی در ماتحت به مناسبت لیلا / رسیدیم، آخرشه / ایشالا سال دیگه جشنواره ی برلین، کن، ونیز، .../ دی اِند</span></span><br /><span style="font-size:100%;"><span style="font-family: Tahoma; font-size: 85%;"></span></span><br /><span style="font-size:100%;"><span style="font-family: Tahoma; font-size: 85%;">ب.ت: تشکرات فائقه، ویژه، بی شائبه، متفرقه از جناب میرزا امیرحسین خان به بهانی نیا</span></span></div>zoOoeyhttp://www.blogger.com/profile/09281697569989520242noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-1702173760523085549.post-20378431085777267782009-01-09T02:58:00.000+03:302009-04-11T18:29:31.738+04:30insomnia<div style="text-align: right;font-family:lucida grande;"><span style="font-size:100%;">من از سر شب به مغزم دستور دادم بخوابد. از همان موقع تا حالا حتی توی رختخوابم فرو ام. ابتدااَن براش توضیح دادم دیگر کم کم وقتش شده از حالت ویتینگ احمقانه ی مدام ِ من درآوردی ِ خودش خارج شود، چون نه در رابطه ی جدی و گودی از لحاظ عشقی و اینها بسر می برد که بگوید تا حتمن فلانی اس امس ندهد و زنگ نزند و شب بخیرمان را نگوییم و ماچ من را ندهد و نگیرد بخوابد خوابم نمی برد، نه خداوند مقدر فرموده در طالعمان کسی مسیجی، ایمیل مرگ و زندگی ای، هیجانی ای، (در انتها :) عاشقانه ای چیزی برایمان بفرستد، نه با هم صحبت و معاشر بوسی و جذابی قرار چت شبانه دارد، نه کتابی فیلمی برای خواندن و دیدن، نه شیرقهوه ای برای خوردن، نه رویایی برای بافتن... و نه کلن شهرزاد قصه گویی موجودست که می خواهد قصه ی اِن اُمش را بگوید.. پس شایسته آنست با دلی شاد و وجدانی آسوده بفرماید کپه اش را بگذارد وخوب من برای از این جا به بعد این پست برنامه ای ندارم چون مغز محترمه هنگ کرده حاضر به ادامه ی همکاری نمی باشد. خدافظ<br /></span></div>zoOoeyhttp://www.blogger.com/profile/09281697569989520242noreply@blogger.com10tag:blogger.com,1999:blog-1702173760523085549.post-37642562270610377542009-01-08T15:18:00.000+03:302009-04-11T18:29:31.738+04:30چه وبلاگ زشتی<div style="text-align: right; font-family: trebuchet ms;"><span style="font-size:100%;">!باید<br /><br />باید که بنفش باشه<br />به من مربوط نیست که همه ی بنفش های اینجا اینقددددررررر بیخود و بی جهته<br />اَه اَه اَه<br /></span></div>zoOoeyhttp://www.blogger.com/profile/09281697569989520242noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-1702173760523085549.post-25607031631616588692009-01-07T15:53:00.000+03:302009-04-11T18:29:31.739+04:30<div style="text-align: right;"><span style="font-family: lucida grande;">دخترخاله ی 6 ساله مخش* می نویسد. باباش در حال خشک کردن دست، ایستاده، مخش بچه اش را زیر نظر دارد.</span><br /><span style="font-family: lucida grande;">باباش: آفرین بابا، به جاش می تونی الاغ هم بنویسی</span><br /><span style="font-family: lucida grande;">دخترخاله پاک می کند</span><br /><span style="font-family: lucida grande;">دخترخاله: بنویسم اسب؟</span><br /><span style="font-family: lucida grande;">باباش: اونم خوبه... اونم خوبه</span><br /><br /><span style="font-family: lucida grande;">*مخش مذکور:</span><br /><span style="font-family: lucida grande;">با کلمات زیر جمله بسازید:</span><br /><span style="font-family: lucida grande;">می آورد: </span><span style="font-weight: bold; font-family: lucida grande;">بابا بار می آورد</span><br /><br /></div>zoOoeyhttp://www.blogger.com/profile/09281697569989520242noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-1702173760523085549.post-43706309249120587762009-01-03T18:10:00.000+03:302009-04-11T18:29:31.739+04:30band a part *<div style="text-align: right;font-family:trebuchet ms;"><span style="font-size:100%;">ما فرهنگ را بلعیده ایم<br />توی سوراخی ترین کافه های حوالی کریم خان و چهارراه ولیعصر نشسته ایم و اسپرسویمان را تماشا می کنیم<br />به خودمان یک جایی یک وقتی که خودمان هم نمی دانیم کِـی و چرا و دقیقن از روی دست کی، قول داده ایم تحت هر شرایط هیجان زده و ملتهب و واویلایی شلوغش نکنیم<br />ساکتیم<br />آخر می دانید که.. پرستیژمان...<br /><br />همانطور که طمانینه از نفس کشیدنمان هم توی محیط پخش و پلا می شود گاهی چیز عمیقن عمیقی به هم میزیمان می گوییم<br />در مرحله ی بعد سرمان هم جنبش خفیفی به سمت آسمان و زمین دارد<br />طرفمان هم اگر باهوش باشد قضیه را گرفته است و پا به پای ما بازی می کند<br />این گفتگو شاید چند دقیقه ای هم ادامه پیدا کند... بهرحال باز هم سکوت تا چیز عمیق بعدی.. به اسپرسویمان لبکی می زنیم<br />همه چیز کاملن استپ بای استپ.. متوجهید...<br /><br />نیکوتین خونمان شب و روز نمی شناسد بی پدر.. توی خواب هم در حد اعلا درجه ست<br />قاب آرتیستیکی هم که توش چپیده ایم بهمن جوجه که نباشد هویت ندارد به والله<br />smoking is fly...<br /><br />آه سینمای خانگی<br />خدا نیاورد که یادم برود اشارتی بکنم بهت..<br />کار همیشه و هرسالمان ست دیگر بعد این هـــــــــــــمه سال<br />نامزد ها و برنده های نخل طلا را حدس می زنیم<br />از سلیقه ی موزیکمان هم اگر خواسته باشید<br />خودمان یک آرشیو کامل ِ متحرکیم<br />jocelyn pook یا نهایتن portishead<br />به -مثلن- پارتنرمان جایزه می دهیم<br /><br />از قیصر و نقاط قوتش که حرف بزنند و نقل قول کنند جلوی خودمان را نمی توانیم بگیریم، از دهنمان در می رود و مراتب شدید تعجبمان را با چیزی مثل " تو داری شوخی می کنی؟" نشان می دهیم -با یک لبخندی که از سینمای معناگرای وطنی که البته نمی بینیمش وام گرفته ایم-<br />در دنیای "مردها اینطور و زن ها آنطور" روزمان را شب می کنیم شبمان را روز، ولی ناگهان یک روز به این نتیجه می رسیم که دلمان دوس دخدر و زنی می خواد که به جای بوی قرمه سبزی بوی کتابخانه و تیارت بدهد و این را با دوستمان به فلسفی ترین حال ممکن مطرح می کنیم و بعد متن گفتگوی بابا تو خود ِ خدایی ِ خود را در قسمـت نقل قول از خود ِ بلاگمان در ملا عام می گذاریم (ینی جایی که می دانیم طرف ِ مورد نظرمان حتما آنجا را می خواند و از آنجایی که این مطلب را به خودش هم - البته 100% به شوخی- گفته ایم و می دانیم که الان حکمن به خودش می گیرد و تیر مان به خال می خورد)<br />- وبلاگمان همین یک قسمت را دارد.-<br /><br />ما تا آخرین نفس همینیم.. آدم های خاصی که قوین تاکید به خاص نبودنمان داریم.. بله خب فی الواقع تا جایی که بشود با اطمینان بگوییم "مخشو زدم" که اینیم... بعدش هم خب... الله اعلم... اصلن چیز دیگری هم مگر هست که بخواهیم؟؟ واااااااااااللللللللا<br /><br />* : عنوان ابتدا اَن برگرفته از <a href="http://www.band-a-part.com/">سایت</a> دوست بی نظیرم محمد و سپس فیلم جناب گدار می باشد.<br />لازم التحریر: متن اساسن بدون در نظر داشتن این دو عزیز نگاریده شده است<br /><br /></span></div>zoOoeyhttp://www.blogger.com/profile/09281697569989520242noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1702173760523085549.post-329441742823246372008-12-13T18:50:00.000+03:302009-04-11T18:29:31.739+04:30ببخشید.. شما.. اسم منو خاطرتون هست؟؟<div style="text-align: right;font-family:verdana;"><span style="font-size:130%;">هر کسی حق داره گاهی حرفی برای گفتن نداشته باشه، برای حرفاش کلمه پیدا نکنه یا کلمه هایی که پیدا می کنه اولین و آخرین کلمه هایی باشن که به ذهنش میرسه. هر کسی حق داره تو یه همچین زندگی ای باز بنویسه، بنویسه که همین عادت نوشتن از سرش نیفته... بنویسه که این روزای بی حرفی و بی دردی و بی حسی و بی خودی شم یه جایی ثبت شه، جایی دور از دسترس حافظه ی خائن انسانی<br />هر کسی ممکنه خودشو گم کنه؛ آرزوهاشو، دلخوشیاشو، ترساشو، کابوساشو، درداشو... بعد هی فکر کنه و هی یادش نیاد و نفهمه که قبلا کی بوده و چه ریختی بوده و چه شکلی اصلا فکر می کرده و دایره ی لغاتش چرا اینقد آب رفته و چی دوس داشته و ایده آل هاش چی بودن و چی بلد بوده و چی بلد نبوده و می خواسته کی باشه<br /><br />گاهی آدم وا میده.. به اسم عشق، ترس، تعهد، مرگ... بعد یه وقتی بر می گرده و حیرت می کنه... خودشو، هویتشو، کجا جا گذاشته؟؟؟<br /><br /><span style="font-size:100%;">ب.ت : هیچ "نی سی" ای هم نیاد از آدم بپرسه : "<span style="font-style: italic;"> نگار؟؟یه سوالی برام پیش اومده، وبلاگتو دادی به کس ِ دیگه توش بنویسه؟؟</span>" لابد از بس که شر و ور تلاوت کردیم این تو دیگه... لابد</span><br /><br /><br /></span></div>zoOoeyhttp://www.blogger.com/profile/09281697569989520242noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1702173760523085549.post-14833442740243189352008-12-05T13:48:00.000+03:302009-04-11T18:29:31.739+04:30آدم ها این طورند<div style="text-align: right; font-family: verdana;"><span style="font-size:130%;">گاهی آدم یادش میفته، این اصلن خوب نیست که دیگه هیــــــــــــشکی نیس به آدم زنگ بزنه که آدمه هم جوابشو نده<br /></span></div>zoOoeyhttp://www.blogger.com/profile/09281697569989520242noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-1702173760523085549.post-28251638003584630142008-12-01T22:49:00.000+03:302009-04-11T18:29:31.740+04:30مودبانه<div style="text-align: right;font-family:verdana;"><span style="font-size:130%;"><span style="font-style: italic;"> با هیشکی حرف نمی زنم/ <span style="font-weight: bold;">هیچ جوکی خنده دار نیست</span></span><blockquote style="font-style: italic;"></blockquote>...<blockquote></blockquote><br />جدا؟؟ توروخدا؟؟؟<br /><br />چی می کشیا خدایی<br /></span></div>zoOoeyhttp://www.blogger.com/profile/09281697569989520242noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-1702173760523085549.post-80471082830544721102008-12-01T19:35:00.000+03:302009-04-11T18:29:31.740+04:30اعلام برائت از پست ماقبل<div style="text-align: right;"><span style="font-size:130%;"><span style="font-family:verdana;">کمک کنید<br />همه با هم در بلاگستان به طرز کاملا بی سابقه ای همه چیز* را "خز" کنیم<br /><br /><span style="font-size:100%;">*: هر پدیده ی دور و نزدیک - توفیر ندارد چندان - به ذهن</span></span></span><div class="cssButtonMiddle"><div class="cssButtonInner"><a><br /></a></div></div></div>zoOoeyhttp://www.blogger.com/profile/09281697569989520242noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1702173760523085549.post-11122043486755972392008-10-14T12:26:00.000+03:302009-04-11T18:29:31.740+04:30<div align="right"><span style="font-family:verdana;font-size:130%;"><em>می خوام دل کسی تنگ نشه برام... کسی منو نخواد</em></span></div>zoOoeyhttp://www.blogger.com/profile/09281697569989520242noreply@blogger.com6tag:blogger.com,1999:blog-1702173760523085549.post-65664905908601122242008-09-07T17:50:00.000+04:302009-04-11T18:29:31.740+04:30هامون بازی<div align="right"><span style=";font-family:verdana;font-size:130%;" >اِاِاِاِ دیدی چی کار کرد مرتیکه؟</span></div><div align="right"><span style=";font-family:verdana;font-size:130%;" >.</span></div><div align="right"><span style=";font-family:verdana;font-size:130%;" >.</span></div><div align="right"><span style=";font-family:verdana;font-size:130%;" >.</span></div><div align="right"><span style=";font-family:verdana;font-size:130%;" >مـُـرد!...<br /><br /></span></div><div align="right"><span style=";font-family:Verdana;font-size:130%;" ></span> </div><div align="right"> </div><div align="right"><span style="font-family:Verdana;"></span> </div><div align="right"><span style="font-family:Verdana;"></span> </div><div align="right"><span style="font-family:Verdana;">پ.ن: دیر رسیدی نه؟ آخی<br /></span></div>zoOoeyhttp://www.blogger.com/profile/09281697569989520242noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-1702173760523085549.post-30774230030769663992008-09-01T20:34:00.000+04:302009-04-11T18:29:31.740+04:30ماگ<div align="right"><span style="font-family:verdana;font-size:130%;"><strong>این روزها در بلاگستان پارسی اگر کسی از" ماگ" حرف نزند می میرد.</strong> <span style="font-size:78%;">ه</span></span></div><div align="right"><span style="font-family:Verdana;font-size:78%;">.</span></div><div align="right"><span style="font-family:Verdana;font-size:78%;">.</span></div><div align="right"><span style="font-family:Verdana;font-size:78%;">.</span></div><div align="right"><span style="font-family:Verdana;font-size:130%;"></span></div><div align="right"><span style="font-family:Verdana;font-size:130%;"></span></div><div align="right"><span style="font-family:verdana;font-size:130%;"></span></div><div align="right"><span style="font-family:verdana;font-size:130%;"></span></div><div align="right"><span style="font-family:verdana;"></span></div><div align="right"><span style="font-family:verdana;"><strong>توضیحات 1: به طرز فجیعی</strong></span></div><div align="right"><span style="font-family:verdana;"><strong>توضیحات 2: بی شوخی</strong></span></div><div align="right"><span style="font-family:Verdana;"><strong></strong></span></div><div align="right"><span style="font-family:Verdana;"><strong></strong></span></div><div align="right"><span style="font-family:verdana;"><em><strong>لازم التحریر: نه حالا جیداً چیرا؟ اسمشو تازه یاد گرفتین یا چی؟</strong></em></span></div>zoOoeyhttp://www.blogger.com/profile/09281697569989520242noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-1702173760523085549.post-38361778982545011872008-08-31T02:36:00.000+04:302009-04-11T18:29:31.740+04:30...هاااااای<div align="right"><span style=";font-family:verdana;font-size:130%;" >این جدیداً ها</span></div><div align="right"><span style=";font-family:verdana;font-size:130%;" >دیگر نه در بیداری رویا می چینم</span></div><div align="right"><span style=";font-family:verdana;font-size:130%;" >نه در خواب کابوس می لرزم</span></div><div align="right"><span style=";font-family:verdana;font-size:130%;" >همه چیز در تعادل محض است</span></div><div align="right"><span style=";font-family:Verdana;font-size:130%;" >همه چیز در بی تعادلی ِ محض است</span></div><div align="right"><span style=";font-family:Verdana;font-size:130%;" >و اصلاٌ مهم فقط همین صفت "محض" است که مدام به همه چیز می چسبد</span></div><div align="right"><span style=";font-family:Verdana;font-size:130%;" >...</span></div><div align="right"><span style=";font-family:verdana;font-size:130%;" >انگار</span></div><div align="right"><span style=";font-family:verdana;font-size:130%;" >نوبرانه ی فصل نارَسیده است</span></div><div align="right"><span style=";font-family:verdana;font-size:130%;" >ـ پاییز ِ عزیز گرامی ـ</span></div><div align="right"><span style=";font-family:verdana;font-size:130%;" >این روزهای بی عشقی و دلهره ی ما</span></div><div align="right"><span style=";font-family:Verdana;font-size:130%;" ></span> </div><div align="right"><span style=";font-family:Verdana;font-size:130%;" ></span> </div><div align="right"> </div><div align="right"><span style=";font-family:verdana;font-size:130%;" ></span></div><div align="right"><span style=";font-family:verdana;font-size:130%;" ><span style="font-size:100%;"></span></span></div><div align="right"><span style=";font-family:verdana;font-size:130%;" ><span style="font-size:100%;"></span></span></div><div align="right"><span style=";font-family:verdana;font-size:130%;" ><span style="font-size:100%;"></span></span></div><div align="right"><span style=";font-family:verdana;font-size:130%;" ><span style="font-size:100%;"></span></span></div><div align="right"><span style=";font-family:verdana;font-size:130%;" ><span style="font-size:100%;"></span></span></div><div align="right"><span style=";font-family:verdana;font-size:130%;" ><span style="font-size:100%;"></span></span></div><div align="right"><span style=";font-family:verdana;font-size:130%;" ><span style="font-size:100%;"></span></span></div><div align="right"><span style=";font-family:verdana;font-size:130%;" ><span style="font-size:100%;"></span></span></div><div align="right"><span style=";font-family:verdana;font-size:130%;" ><span style="font-size:100%;"><br /><br />پ.ن : شاید که سلام</span> </span></div>zoOoeyhttp://www.blogger.com/profile/09281697569989520242noreply@blogger.com5tag:blogger.com,1999:blog-1702173760523085549.post-46368413355180409812008-04-21T01:48:00.000+04:302009-04-11T18:29:31.741+04:30ACCESS DENIEDzoOoeyhttp://www.blogger.com/profile/09281697569989520242noreply@blogger.com6tag:blogger.com,1999:blog-1702173760523085549.post-36745084758362172342008-04-09T22:20:00.000+04:302009-04-11T18:29:31.741+04:30از استخوان می گذرد<div style="text-align: right;"><span style="font-weight: bold;font-family:verdana;font-size:130%;" >امروز<br /><br />این طولانی ترین چهارشنبه ی عمر<br /></span><br /><span style="font-weight: bold;font-family:verdana;font-size:130%;" >ثبت شد</span><br /><br /><span style="font-weight: bold;font-family:verdana;font-size:130%;" > در خاطر ابدی ازلی مان<br /><br /></span><span style=";font-family:verdana;font-size:130%;" >امروز آب از سر دل ما گذشت</span><br /><br /><span style=";font-family:verdana;font-size:130%;" >دلم ، هیچ انتظار نداشت دوباره ویران شود... که شد<br /></span><span style="font-size:130%;"><br />...<br /><span style=";font-family:verdana;font-size:100%;" ><br /><span style="font-size:85%;">پ.ن 1:هولم می کنی و من از بس که همه چیز تو<br />جا می گذارم همه چیزم را، این ور و آنور، هرجا می رسم و نمی رسم<br />تو<br />از بس که من هیچ<br />جا می گذاری مرا، پشت یک فنجان قهوه؛ میان به هم ریختگی یک اتاق</span></span></span><span style=";font-family:verdana;font-size:100%;" ><br /><br /></span><span style=";font-family:verdana;font-size:100%;" >پ.ن 2:هر چه تاس بریزی باز هم نوبت توست انگار<br />من این بار فقط ایستاده ام؛ هرچه دارم گذاشته ام این وسط ، دیگر نگاه هم نمی کنم حتی<br />قول...<br /></span><span style=";font-family:verdana;font-size:100%;" >این دور، دور ِ آخر بازی ماست</span><br /></div>zoOoeyhttp://www.blogger.com/profile/09281697569989520242noreply@blogger.com16tag:blogger.com,1999:blog-1702173760523085549.post-82713606911193730142008-04-04T19:55:00.000+04:302009-04-11T18:29:31.741+04:30لباس هایم... درشان بیاورم خوب می شوم آیا؟؟<div style="text-align: right;font-family:verdana;"><span style="font-size:130%;">سیگار قرار است من را بکشد/ دیگر سیگار نمی کشم/ترس من را می کشد؛ ناغافل و لاقید/ افتاده به جانم/ خب، حواسم را پرت می کنم/ به این فکر می کنم که لاقید به زبان من نمی آید/ برای لهجه ی من تصنعی است حتی شاید به گمانم/ شاید باید مثلاً بی قید؟/ بی قید هم نگاهش که می کنی طرح سبکی دارد/ باید کمی موزون تر/ آخ.. نه/ باز هم هست/ ترس لعنتی ِ بی شعور ِ اصلا همان لاقید/ ترس که ترس است که/ حالا قید و بند هم که بزنی به دست و پاش یا نزنی / من می ترسم/ از هنوز نیامده ها، از دوباره آمدن ِ رفته ها<br />بیدار شده ام/باز هم همانطور، بسیار گریسته و هذیانی /ترس هنوز هست، با همان خشونت/ همانقدر که برای نوزادی که پاره کرده اند بند نافش را/ می تواند باشد<br />در آینه ام/ قلمو به دست/ سرپایی خودم را معالجه می کنم/ از چشم هام تا برسم به لب هام قدم می زنم/ فکر نمی کنم/ سوت می زنم/ بهتر شده ام/ یک لحظه غفلت/ فکرم می پرد وسط لب هام/ بازشان می کند/ هی راه می رود ، همه ی راه را دویده است/ نفس نفس/ ول کن نیست/</span><span style="font-style: italic; font-weight: bold;font-size:130%;" > این لب ها، در آن روز مبادا، بودنشان، معصیت دارد؛ ندارد؟...</span><span style="font-size:130%;">/ اورژانسی می شوم<br /><br />به کسی می گویم حس می کنم گلویم ورم کرده و راه نفسم را بسته است/ می گوید نه قلبت بزرگ شده/ سینه ات جایی برای کار دیگری جز عاشق شدن ندارد احمق/احمق را شدیداً می گوید/از نهایت عمق هرجایی که آدم از آنجا به آدم ِ دیگری می گوید احمق/ جوری که پیداست من را به این جرم، روزی خواهد کشت<br /><br />من کسی را می شناسم که همه چیزمان مشترک است/ جز دردهایمان، خوشی هایمان، نیازهایمان، دلتنگی هایمان، احساسمان/ .../ من و همان یک نفر ِمن/همه چیزمان مشترک است /جز همه چیزمان<br />شنیده بودم آدم های بزرگ قلب های بزرگ دارند/ من که اما، هنوز بزرگ که نشده ام هیچ../ هیچ...<br />فقط، هیچ آدم بزرگی در انتظار یک جفت دست کوچکِ گاهاً مهربان و بی حس -که نبضش تند تندمی زند روی مچ های من-/ هر شب... /خب... هیــــچ، همین؛ فکر کنم فقط همان احمق...<br /><br /><br />پ. ن: گول می زنی... من هنوز هیچ مرزی را رد نکرده ام، هنوز برای تو، همانقدر غریبه ام که یک سرخپوست از قبیله جامانده ی خیابان ندیده، وسط مراسم اسکار<br /><br /></span></div>zoOoeyhttp://www.blogger.com/profile/09281697569989520242noreply@blogger.com6tag:blogger.com,1999:blog-1702173760523085549.post-49176909805429300322008-03-06T21:47:00.000+03:302009-04-11T18:29:31.741+04:30character type 1<div style="text-align: right;font-family:verdana;"><span style="font-size:130%;">آنهایی که با شنیدن صدای آژیر آمبولانس، ماشین آتش نشانی، پلیس و ... صبر می کنند، می ایستند، نگاه می کنند، دقت می کنند، مورد را با چشم تا آنجا که ممکن است دنبال می کنند </span><span style="font-size:130%;">- جوری که انگار فقط با کمی توجه بیشتر، از ریخت وسیله ی مذکور می توانند بفهمند کجا چه خبر است -</span><span style="font-size:130%;"> ؛ تا دو سه سال بعد از این اتفاق مرددند که بروند پی کارشان یا نه<br /></span></div>zoOoeyhttp://www.blogger.com/profile/09281697569989520242noreply@blogger.com10tag:blogger.com,1999:blog-1702173760523085549.post-81991913874134122942008-03-03T22:10:00.000+03:302009-04-11T18:29:31.741+04:30فرهنگ عیاری در عصر پست مدرن<div style="text-align: right;font-family:verdana;"><span style="font-size:130%;">ــ چرا گریه می کنی؟ پشیمونی؟؟<br />ــ [در حال زاری] آره خیلی، من به جوونا توصیه می کنم که دزدی نکنن اگرم می کنن... نه اصلا نکنن بهتره...<br /><br />***<br /><br />ــ این کیف ها رو شما سرقت کردین؟<br />ــ بله مثه اینکه اینا سرقت شده<br />ــ این اسپری چی؟ اینم مال شماس؟ تو صورت مردم می پاشیدین؟؟<br />ــ نه والله، مثه اینکه... آها نه، این تو آشغالا افتاده بود، من برداشتم دیدم اِاِاِاِ اسپریه!! بعد ورداشتم ببینم...<br />ــ به اتهام چند فقره سرقت دستگیر شدین؟<br />ــ والله ما رو واسه یه فقره گرفتن، بعد مثه اینکه سه فقره افتاد گردنمون..<br />ــ شما اینهمه کیفو طی سه فقره سرقت، سرقت کردیـن؟؟؟؟؟<br />ــ ...<br /><br />***<br /><br />ــ به چه طریق سرقت می کردین؟<br />ــ والله، ما... به طریقه ی سرقت، سرقت می کردیم<br /><br /><br />پ.ن: مصاحبه ها تماماً، عین به عین، واو به واو ، از برنامه ی در شهر پخش شد<br /></span></div>zoOoeyhttp://www.blogger.com/profile/09281697569989520242noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-1702173760523085549.post-5631201984141656902008-03-01T19:08:00.001+03:302009-10-28T02:24:31.438+03:30ماداگاسکار.. بازم ماداگاسکار واقعنی<div style="TEXT-ALIGN: right;font-family:verdana;" ><span style="font-size:130%;">چیزی که هست.. من جداً چپ و راستم را بلد نشده ام هنوز*، بالا و پایین یا این ور و آنور را فهمم می آید تا حدی ها؛ اما، خب بهرحال چندان مهم نیست... بهرحال آدم هر طرفی برود بالاخره یا چپ است یا راست، پس دیگر چه فرقی می کند... مثل دخترخاله های دوقلوی مادرم، که بعد ِ بیست و هفت - هشت سال زندگی، هنوز هرکدامشان را حتی در غیاب آن یکی "نسیم سحر" صدا می زنیم - همیشه هم نسیم سحر، نه حتی یک بار محض نمونه هم که شده سحر نسیم -<br /><br />...<br /><br />این روزها و به عبارت دقیقانه و صادقانه تری این یک هفته - ده روزه ی اخیر، چپ و راست که ینی مدام، به در و دیوار می خورم؛ همه اش دنبال چیزی می گردم، همه اش فکری ام فلان چیز که یک دفعه ای آنطور، کجا بود و کی بود و اصلا بود؟ و نکند توهم بوده از اساس.. یک جوری که هرکی نداند خیال برش می دارد یک دائم الخمری چیزی ام ، هیچ ناخوشی هم ندارم از این بابت و حس می کنم بدیش هم همین است که بی حس شده ام، ینی حتی آنقدر که الان دق البابمان کنند بگویند فلانی ِ خیلی عزیزت بدجوری مـُرد احتمالا قیافه ام طوری می شود که ینی خب که چی و میگی چه کارش کنم؟ ... این که تشخیص دهم چه مرگم است در صلاحیت ِ قوای دراکه ی نداشته ام -هنوز- نیست... ولی فی الواقع فکر می کنم این توی خانه چپیدن - بعد ِ ماهها اصلا خانه را ندیدن و یکریز بدو بدو کردن از این سر شهر تا آن سر شهر و سر و کله زدن با عوام الناس از منشی فلان دفتر بانک پاسارگاد گرفته تا فلان مهندس وعمله و بنا و نصاب و صاحب کار- و سنگر گرفتن پشت در سه قفله ی اتاق و جلوی مانیتور ِ حتی گاهاً خاموش آسمان ریسمان برای خودم بافتن، معلوم نمی کند علنا،ً اما عن قریب دارد تاثیر خودش را می گذارد<br /><br />...<br /><br />ما هنوز که به این سن رسیده ایم خواهر نداشته ایم، همیشه هم خجالتش را کشیده ایم و حسرتش را خورده ایم... ما شکر رب رحیم اما، اخیراً یک <a href="http://neici.blogspot.com/">دوست خواهر مَنـِشی</a> داریم، خواهری که به چشم خواهری حتی خوب چیزی هم هست.<span style="FONT-WEIGHT: bold"> </span>این خواهرمان قربانش برویم این دو روزه واداده اند، قدری ناخوش احوال اند، عورتشان خل شده کمتر می خندند - زنیکه خیال برش داشته این تو بمیری دیگر ورسیون ِ دیگریست! - هی آن طرف قلپ قلپ اشک و غصه به جان ِ خودشان می ریزند ما هی این طرف دل آشوبه می گیریم... بساطی داریم خلاصه ما با این خانواده!!.. البته سرکار عليه خودشان صاحب کمالاتند ولی فعلا حال کرده اند بنشینند ماتم دور خودشان ببافند، آن هم که چی؟؟... درواقع هیچی! یعنی علی ایحال هیچی، یک روزی در قدیم الیام شاید همه چی اما فی الحال حتی به قول مبارک خودشان هیچی!... برای چیزی که فاتحه اش را قبلاً ناگزیر خوانده اند حالا نشسته اند به عزاداری... الغرض ما این ها را این جا مرقوم کردیم و زورمان را هم زدیم کمی دلشاد و خوش دل شود خواهربوسیمان و اندکی هم بخندد که بهش خیلی هم می آید و می ماند و دیگر هم نمی رود - حقیقتاً از این جملات همچو چیزی برمیاد؟؟- باشد که افاقه کند**...<br /><br /><br /><span style="font-size:100%;"><span style="font-size:100%;"><span style="FONT-WEIGHT: bold">*</span></span> ذکر این مصیبت را تحریر نمودیم من باب این که حالی شوید از این به بعد آدرس که مرحمت می فرمایید به بنده ی پشت فرمان، این دو واژه را استعمال نفرمایید، که من پشت به پشت هم بپرسم چپ کدومه؟ چپ کدومه؟!... نکنید.. والله معصیت دارد</span><br /><br /><span style="font-size:100%;"><span style="font-size:100%;"><span style="FONT-WEIGHT: bold">** </span></span>از شما خواننده ی عزیز در صورت مستجاب الدعوه گی اکیداً و قویاً برای خواهرمان التماس دعا داریم<br /><br />پ.ن: خودم مستحضرم... این پاراگراف آخر با آن یکی مانده به آخر کلی در منافات است، اما این یکی فرق دارد و استثناست.. از آنجا که ما بلدیم رشته چیست و شما بلد نیستید بیخود پی گیر نشوید، دخلش به همان رشته های وامانده است که شما بلدشان نیستید! هه!! و البته یک کم ِ خیلی زیادی هم تله پاتی ِ کوفتی محض!ـ</span> </span></div>zoOoeyhttp://www.blogger.com/profile/09281697569989520242noreply@blogger.com7tag:blogger.com,1999:blog-1702173760523085549.post-46285799415405722672008-02-29T20:12:00.002+03:302009-10-28T02:44:46.891+03:30REQUIEM FOR A UTILITY RELATIONSHIP<div style="FONT-WEIGHT: bold" align="right"><span style="font-size:130%;">آقای هـ ُ <span style="font-size:0;">نرم</span> َندانه به وادی خوشدلی و خوشبختی و عیش مدام رسیده و خوشحال است<br />آقای هـُ <span style="font-size:0;">نرم</span> َندانه در قسمت تحتانی جثه ی کمی تا قسمتی گـِرد و نرمش احساس شعف وول می زند<br />همه ی دنیا آقای هـُ <span style="font-size:0;">نرم</span> َندانه را تا به الان اینطور شنگوله واویلا ندیده اند -همه حتی بابایشان-<br />همه ی دنیا متفق القول "کاش" ِ بزرگشان در مورد آقای هـُ <span style="font-size:0;">نرم</span> َندانه این است که "کاش" تو همیشه باشی، حتی فقط این جا سیگار به سیگار بنشینی، نگاه کنی<br />که آقای هـُ <span style="font-size:0;">نرم</span> َندانه همین طوربخندد، حرف بزند، کار کند، خلق کند، بنویسد، بزند، بخواند، برقصد...<br />خداحافظی که می کند جور ِ خاصی نگاه می کند، از آن نگاه های سانتی مانتال مآب گونه ی مواظب خودت باش/رسیدی زنگ بزن/ غصه ی هیچی رو نخور/کی دوباره ببینیم همدیگرو؟<br /><br />همین خب...<br /><br />و خب... خوب است، خدا به داد آقای هـُ <span style="font-size:0;">نرم</span> َندانه برسد.... نه ولی راستش جداً؛ خدا به داد آقای هـُ <span style="font-size:0;">نرم</span> َندانه برسد... خدا به دادش برسد<br /></div></span>zoOoeyhttp://www.blogger.com/profile/09281697569989520242noreply@blogger.com2