Sunday, December 30, 2007

بوژوازی مخفی

این روزها دچار وضعی شده ام به اسم "جعل خاطرات".. یعنی صبح که چشمم باز می شود تا شب و حتی شب در خواب هایی که می بینم تا صبح، مشغول همین زندگی مجعولم... و حالا این یعنی طی یک فرآیند کوفتی صرف، تمام رویاهایم دارد تبدیل می شود به خاطرات خیلی ملموس دور یا نزدیک و یکهو یک وقتی می رسد که آدم دیگر نمی فهمد چی حقیقت است و چی واقعیت و چی هست و چی نیست... ـ
و خب، این افتضاح است برای منی که عیاشی هستم اصیل که عمرا هیچ مضخرفی را که ذره ای به من حس لذت بدهد را نمی توانم بریزم دور و اینکه آدم بتواند حقیقت را بجود و آرام قورت بدهد و به صورت واقعیتی دلچسب هضم کند... لذتی دارد نگفتنی که از لذت انتقام هم شیرین تر است و حاشا که منی چون من بتواند این کوفت خوشمزه را بیندازد دور... ـ
اما خوب، هیچ چیز این دنیا بی عیب نمی شود که این را از همان قدیم هم گفته اند و عیبش هم این است که حین همان مراحل کشف و شهود با سرخوشی بی اندازه می روی سراغ کتابخانه ات تا دنبال نامه ای با مضمون عاشقانه دلبرانه بگردی و اتفاقا آن نامه ی کذایی را بیدا می کنی ولی... خوب دیگر... زندگی همین است... درواقع می بینی چیز های دیگری نوشته اند توش و... طبیعی است که کوبیده می شود توی ذوقت و حالت بد متمایل به افتضاح میشود و آها! اینجاست که می آیی مینشینی به نوشتن و نوشتن و وبلاگ نوشتن و ... آخ از این وبلاگ نوشتن که چه کار مسخره ای است... چه کار مسخره ای است... و فقط خدا می داند که چه کار مسخره ای است... ـ
می گن از عوارض رفاه مفرط و غیرقابل هضمه... خلاصه که به قول لنی قشنگ یه ماداگاسکار واقعیه