Saturday, December 13, 2008

ببخشید.. شما.. اسم منو خاطرتون هست؟؟

هر کسی حق داره گاهی حرفی برای گفتن نداشته باشه، برای حرفاش کلمه پیدا نکنه یا کلمه هایی که پیدا می کنه اولین و آخرین کلمه هایی باشن که به ذهنش میرسه. هر کسی حق داره تو یه همچین زندگی ای باز بنویسه، بنویسه که همین عادت نوشتن از سرش نیفته... بنویسه که این روزای بی حرفی و بی دردی و بی حسی و بی خودی شم یه جایی ثبت شه، جایی دور از دسترس حافظه ی خائن انسانی
هر کسی ممکنه خودشو گم کنه؛ آرزوهاشو، دلخوشیاشو، ترساشو، کابوساشو، درداشو... بعد هی فکر کنه و هی یادش نیاد و نفهمه که قبلا کی بوده و چه ریختی بوده و چه شکلی اصلا فکر می کرده و دایره ی لغاتش چرا اینقد آب رفته و چی دوس داشته و ایده آل هاش چی بودن و چی بلد بوده و چی بلد نبوده و می خواسته کی باشه

گاهی آدم وا میده.. به اسم عشق، ترس، تعهد، مرگ... بعد یه وقتی بر می گرده و حیرت می کنه... خودشو، هویتشو، کجا جا گذاشته؟؟؟

ب.ت : هیچ "نی سی" ای هم نیاد از آدم بپرسه : " نگار؟؟یه سوالی برام پیش اومده، وبلاگتو دادی به کس ِ دیگه توش بنویسه؟؟" لابد از بس که شر و ور تلاوت کردیم این تو دیگه... لابد


Friday, December 5, 2008

آدم ها این طورند

گاهی آدم یادش میفته، این اصلن خوب نیست که دیگه هیــــــــــــشکی نیس به آدم زنگ بزنه که آدمه هم جوابشو نده

Monday, December 1, 2008

مودبانه

با هیشکی حرف نمی زنم/ هیچ جوکی خنده دار نیست
...

جدا؟؟ توروخدا؟؟؟

چی می کشیا خدایی

اعلام برائت از پست ماقبل

کمک کنید
همه با هم در بلاگستان به طرز کاملا بی سابقه ای همه چیز* را "خز" کنیم

*: هر پدیده ی دور و نزدیک - توفیر ندارد چندان - به ذهن

Tuesday, October 14, 2008

می خوام دل کسی تنگ نشه برام... کسی منو نخواد

Sunday, September 7, 2008

هامون بازی

اِاِاِاِ دیدی چی کار کرد مرتیکه؟
.
.
.
مـُـرد!...

پ.ن: دیر رسیدی نه؟ آخی

Monday, September 1, 2008

ماگ

این روزها در بلاگستان پارسی اگر کسی از" ماگ" حرف نزند می میرد. ه
.
.
.
توضیحات 1: به طرز فجیعی
توضیحات 2: بی شوخی
لازم التحریر: نه حالا جیداً چیرا؟ اسمشو تازه یاد گرفتین یا چی؟

Sunday, August 31, 2008

...هاااااای

این جدیداً ها
دیگر نه در بیداری رویا می چینم
نه در خواب کابوس می لرزم
همه چیز در تعادل محض است
همه چیز در بی تعادلی ِ محض است
و اصلاٌ مهم فقط همین صفت "محض" است که مدام به همه چیز می چسبد
...
انگار
نوبرانه ی فصل نارَسیده است
ـ پاییز ِ عزیز گرامی ـ
این روزهای بی عشقی و دلهره ی ما


پ.ن : شاید که سلام

Monday, April 21, 2008

ACCESS DENIED

Wednesday, April 9, 2008

از استخوان می گذرد

امروز

این طولانی ترین چهارشنبه ی عمر

ثبت شد

در خاطر ابدی ازلی مان

امروز آب از سر دل ما گذشت

دلم ، هیچ انتظار نداشت دوباره ویران شود... که شد

...

پ.ن 1:هولم می کنی و من از بس که همه چیز تو
جا می گذارم همه چیزم را، این ور و آنور، هرجا می رسم و نمی رسم
تو
از بس که من هیچ
جا می گذاری مرا، پشت یک فنجان قهوه؛ میان به هم ریختگی یک اتاق


پ.ن 2:هر چه تاس بریزی باز هم نوبت توست انگار
من این بار فقط ایستاده ام؛ هرچه دارم گذاشته ام این وسط ، دیگر نگاه هم نمی کنم حتی
قول...
این دور، دور ِ آخر بازی ماست

Friday, April 4, 2008

لباس هایم... درشان بیاورم خوب می شوم آیا؟؟

سیگار قرار است من را بکشد/ دیگر سیگار نمی کشم/ترس من را می کشد؛ ناغافل و لاقید/ افتاده به جانم/ خب، حواسم را پرت می کنم/ به این فکر می کنم که لاقید به زبان من نمی آید/ برای لهجه ی من تصنعی است حتی شاید به گمانم/ شاید باید مثلاً بی قید؟/ بی قید هم نگاهش که می کنی طرح سبکی دارد/ باید کمی موزون تر/ آخ.. نه/ باز هم هست/ ترس لعنتی ِ بی شعور ِ اصلا همان لاقید/ ترس که ترس است که/ حالا قید و بند هم که بزنی به دست و پاش یا نزنی / من می ترسم/ از هنوز نیامده ها، از دوباره آمدن ِ رفته ها
بیدار شده ام/باز هم همانطور، بسیار گریسته و هذیانی /ترس هنوز هست، با همان خشونت/ همانقدر که برای نوزادی که پاره کرده اند بند نافش را/ می تواند باشد
در آینه ام/ قلمو به دست/ سرپایی خودم را معالجه می کنم/ از چشم هام تا برسم به لب هام قدم می زنم/ فکر نمی کنم/ سوت می زنم/ بهتر شده ام/ یک لحظه غفلت/ فکرم می پرد وسط لب هام/ بازشان می کند/ هی راه می رود ، همه ی راه را دویده است/ نفس نفس/ ول کن نیست/
این لب ها، در آن روز مبادا، بودنشان، معصیت دارد؛ ندارد؟.../ اورژانسی می شوم

به کسی می گویم حس می کنم گلویم ورم کرده و راه نفسم را بسته است/ می گوید نه قلبت بزرگ شده/ سینه ات جایی برای کار دیگری جز عاشق شدن ندارد احمق/احمق را شدیداً می گوید/از نهایت عمق هرجایی که آدم از آنجا به آدم ِ دیگری می گوید احمق/ جوری که پیداست من را به این جرم، روزی خواهد کشت

من کسی را می شناسم که همه چیزمان مشترک است/ جز دردهایمان، خوشی هایمان، نیازهایمان، دلتنگی هایمان، احساسمان/ .../ من و همان یک نفر ِمن/همه چیزمان مشترک است /جز همه چیزمان
شنیده بودم آدم های بزرگ قلب های بزرگ دارند/ من که اما، هنوز بزرگ که نشده ام هیچ../ هیچ...
فقط، هیچ آدم بزرگی در انتظار یک جفت دست کوچکِ گاهاً مهربان و بی حس -که نبضش تند تندمی زند روی مچ های من-/ هر شب... /خب... هیــــچ، همین؛ فکر کنم فقط همان احمق...


پ. ن: گول می زنی... من هنوز هیچ مرزی را رد نکرده ام، هنوز برای تو، همانقدر غریبه ام که یک سرخپوست از قبیله جامانده ی خیابان ندیده، وسط مراسم اسکار

Thursday, March 6, 2008

character type 1

آنهایی که با شنیدن صدای آژیر آمبولانس، ماشین آتش نشانی، پلیس و ... صبر می کنند، می ایستند، نگاه می کنند، دقت می کنند، مورد را با چشم تا آنجا که ممکن است دنبال می کنند - جوری که انگار فقط با کمی توجه بیشتر، از ریخت وسیله ی مذکور می توانند بفهمند کجا چه خبر است - ؛ تا دو سه سال بعد از این اتفاق مرددند که بروند پی کارشان یا نه

Monday, March 3, 2008

فرهنگ عیاری در عصر پست مدرن

ــ چرا گریه می کنی؟ پشیمونی؟؟
ــ [در حال زاری] آره خیلی، من به جوونا توصیه می کنم که دزدی نکنن اگرم می کنن... نه اصلا نکنن بهتره...

***

ــ این کیف ها رو شما سرقت کردین؟
ــ بله مثه اینکه اینا سرقت شده
ــ این اسپری چی؟ اینم مال شماس؟ تو صورت مردم می پاشیدین؟؟
ــ نه والله، مثه اینکه... آها نه، این تو آشغالا افتاده بود، من برداشتم دیدم اِاِاِاِ اسپریه!! بعد ورداشتم ببینم...
ــ به اتهام چند فقره سرقت دستگیر شدین؟
ــ والله ما رو واسه یه فقره گرفتن، بعد مثه اینکه سه فقره افتاد گردنمون..
ــ شما اینهمه کیفو طی سه فقره سرقت، سرقت کردیـن؟؟؟؟؟
ــ ...

***

ــ به چه طریق سرقت می کردین؟
ــ والله، ما... به طریقه ی سرقت، سرقت می کردیم


پ.ن: مصاحبه ها تماماً، عین به عین، واو به واو ، از برنامه ی در شهر پخش شد

Saturday, March 1, 2008

ماداگاسکار.. بازم ماداگاسکار واقعنی

چیزی که هست.. من جداً چپ و راستم را بلد نشده ام هنوز*، بالا و پایین یا این ور و آنور را فهمم می آید تا حدی ها؛ اما، خب بهرحال چندان مهم نیست... بهرحال آدم هر طرفی برود بالاخره یا چپ است یا راست، پس دیگر چه فرقی می کند... مثل دخترخاله های دوقلوی مادرم، که بعد ِ بیست و هفت - هشت سال زندگی، هنوز هرکدامشان را حتی در غیاب آن یکی "نسیم سحر" صدا می زنیم - همیشه هم نسیم سحر، نه حتی یک بار محض نمونه هم که شده سحر نسیم -

...

این روزها و به عبارت دقیقانه و صادقانه تری این یک هفته - ده روزه ی اخیر، چپ و راست که ینی مدام، به در و دیوار می خورم؛ همه اش دنبال چیزی می گردم، همه اش فکری ام فلان چیز که یک دفعه ای آنطور، کجا بود و کی بود و اصلا بود؟ و نکند توهم بوده از اساس.. یک جوری که هرکی نداند خیال برش می دارد یک دائم الخمری چیزی ام ، هیچ ناخوشی هم ندارم از این بابت و حس می کنم بدیش هم همین است که بی حس شده ام، ینی حتی آنقدر که الان دق البابمان کنند بگویند فلانی ِ خیلی عزیزت بدجوری مـُرد احتمالا قیافه ام طوری می شود که ینی خب که چی و میگی چه کارش کنم؟ ... این که تشخیص دهم چه مرگم است در صلاحیت ِ قوای دراکه ی نداشته ام -هنوز- نیست... ولی فی الواقع فکر می کنم این توی خانه چپیدن - بعد ِ ماهها اصلا خانه را ندیدن و یکریز بدو بدو کردن از این سر شهر تا آن سر شهر و سر و کله زدن با عوام الناس از منشی فلان دفتر بانک پاسارگاد گرفته تا فلان مهندس وعمله و بنا و نصاب و صاحب کار- و سنگر گرفتن پشت در سه قفله ی اتاق و جلوی مانیتور ِ حتی گاهاً خاموش آسمان ریسمان برای خودم بافتن، معلوم نمی کند علنا،ً اما عن قریب دارد تاثیر خودش را می گذارد

...

ما هنوز که به این سن رسیده ایم خواهر نداشته ایم، همیشه هم خجالتش را کشیده ایم و حسرتش را خورده ایم... ما شکر رب رحیم اما، اخیراً یک دوست خواهر مَنـِشی داریم، خواهری که به چشم خواهری حتی خوب چیزی هم هست. این خواهرمان قربانش برویم این دو روزه واداده اند، قدری ناخوش احوال اند، عورتشان خل شده کمتر می خندند - زنیکه خیال برش داشته این تو بمیری دیگر ورسیون ِ دیگریست! - هی آن طرف قلپ قلپ اشک و غصه به جان ِ خودشان می ریزند ما هی این طرف دل آشوبه می گیریم... بساطی داریم خلاصه ما با این خانواده!!.. البته سرکار عليه خودشان صاحب کمالاتند ولی فعلا حال کرده اند بنشینند ماتم دور خودشان ببافند، آن هم که چی؟؟... درواقع هیچی! یعنی علی ایحال هیچی، یک روزی در قدیم الیام شاید همه چی اما فی الحال حتی به قول مبارک خودشان هیچی!... برای چیزی که فاتحه اش را قبلاً ناگزیر خوانده اند حالا نشسته اند به عزاداری... الغرض ما این ها را این جا مرقوم کردیم و زورمان را هم زدیم کمی دلشاد و خوش دل شود خواهربوسیمان و اندکی هم بخندد که بهش خیلی هم می آید و می ماند و دیگر هم نمی رود - حقیقتاً از این جملات همچو چیزی برمیاد؟؟- باشد که افاقه کند**...


* ذکر این مصیبت را تحریر نمودیم من باب این که حالی شوید از این به بعد آدرس که مرحمت می فرمایید به بنده ی پشت فرمان، این دو واژه را استعمال نفرمایید، که من پشت به پشت هم بپرسم چپ کدومه؟ چپ کدومه؟!... نکنید.. والله معصیت دارد

** از شما خواننده ی عزیز در صورت مستجاب الدعوه گی اکیداً و قویاً برای خواهرمان التماس دعا داریم

پ.ن: خودم مستحضرم... این پاراگراف آخر با آن یکی مانده به آخر کلی در منافات است، اما این یکی فرق دارد و استثناست.. از آنجا که ما بلدیم رشته چیست و شما بلد نیستید بیخود پی گیر نشوید، دخلش به همان رشته های وامانده است که شما بلدشان نیستید! هه!! و البته یک کم ِ خیلی زیادی هم تله پاتی ِ کوفتی محض!ـ

Friday, February 29, 2008

REQUIEM FOR A UTILITY RELATIONSHIP

آقای هـ ُ نرم َندانه به وادی خوشدلی و خوشبختی و عیش مدام رسیده و خوشحال است
آقای هـُ نرم َندانه در قسمت تحتانی جثه ی کمی تا قسمتی گـِرد و نرمش احساس شعف وول می زند
همه ی دنیا آقای هـُ نرم َندانه را تا به الان اینطور شنگوله واویلا ندیده اند -همه حتی بابایشان-
همه ی دنیا متفق القول "کاش" ِ بزرگشان در مورد آقای هـُ نرم َندانه این است که "کاش" تو همیشه باشی، حتی فقط این جا سیگار به سیگار بنشینی، نگاه کنی
که آقای هـُ نرم َندانه همین طوربخندد، حرف بزند، کار کند، خلق کند، بنویسد، بزند، بخواند، برقصد...
خداحافظی که می کند جور ِ خاصی نگاه می کند، از آن نگاه های سانتی مانتال مآب گونه ی مواظب خودت باش/رسیدی زنگ بزن/ غصه ی هیچی رو نخور/کی دوباره ببینیم همدیگرو؟

همین خب...

و خب... خوب است، خدا به داد آقای هـُ نرم َندانه برسد.... نه ولی راستش جداً؛ خدا به داد آقای هـُ نرم َندانه برسد... خدا به دادش برسد

همین طوری

نوشتم، اونجا، تو بلــَستم که:

ـ اگه از ده، هفت تا برداریم چی میشه؟
ـ چیزی نمیشه. یعنی نباید اتفاق خاصی بیفته. یا ما به اون هفت تا احتیاج داریم یا نداریم. اگه داریم که برداشتیم، اگر هم نداریم که غلط کردیم برداشتیم!1

***
دوس داشتم یکی بیاد بگه: ها کردن؟؟

منم برم بهش بگم: ها کردن... ـ

... هیچکی نگفت

Sunday, February 24, 2008

ببخشید... اسمتان؟؟؟

اسم ها را فراموش می کنم

خواب خیسی دیده ام، خواب کسی را خیس دیده ام
فقط می دانم اتفاقی افتاده است
و اتفاق خودش افتاده است
فقط می دانم نبضم تندتر می زد از قلبم
فقط یادم است که، بوی خوبی می داد، بوی خاک خیس خورده

اسمش خیانت که نیست، هست؟؟

وقتی جزو متعلقات کسی نیستی یا نتوانسته ای که باشی، آزادی که هر لحظه ، هرجا، مال کسی باشی و لحظه ای بعد نباشی
- هیچ وقت آزادی را، به این زشتی دیده بودی؟-
هرچقدر بیشتر بمانی، نخواستنی تر می شوی

***

حس می کنم چمدان ام را، کسی جایی بسته است
حس می کنم پوستم معتاد شده است، به سر ِانگشتان تو
باید ترک کنم
باید؛ بروم... ـ


پ.ن: هیـــــچ؛ شاید فقط همه چیز... از دورتر
هنوز نمی دانم چقدر جا برای دوری هست

Wednesday, February 20, 2008

اولتیماتوم

خدای من یکی
همیشه همین جا بوده ای، توی همین بغل کوچک من
هیچ وقت شبیه هیچ کس دیگر نبوده ای، خصوصاً کسانی که از بس هیچ دلشان نمی خواهد شبیه کس دیگری باشند از همه بیشتر و معمولی تر شبیه همه اند

هر چقدر حکم دادم که نیستی، بیشتر بودی و من از ترس اینکه تا بودنت را باور کنم، مثل دیوانه ها همه چیزمان را بگذاری و فرار کنی و من بمانم و یک عالمه "چرا" هیچ وقت نگفتم این را به تو... که چقدر زیاد، زیاد و یواشکی، با چراغ خاموش... به تو و دوست داشتنت فکر کرده ام و هربار که دیدمت هیچ به روی خودم نیاوردم و تو هم گویا هیچ وقت نفهمیدی

خدای بزرگ ام
تو این همه که خوبی اما یک عیب خیلی بزرگ هم داری
کاش شانه داشتی
من از توی بالش گریه کردن خسته گی ام مبسوط شده، به همه ی زندگی ام حتی
گوش می دهی که الان دارم با شما حرف می زنم؟
دیگر خسته شده ام...
من نمی توانم قبول کنم
که هم بخواهی آدم را اینقدر بی کس و کار بگذاری که یکهو بشوی همه ی کس و کار آدم
هم حتی نباشی یک دستمال کاغذی دست آدم بدهی
وقتی نصفه شبی از فرط گریه، فین ِ آدم گنده می شود و تمرکزش برای ادامه ی گریه و این که کجا بوده و چرا گریه می کرده و همه ی تصویر معصومانه ی اش از خود، به گا می رود

فعلا همین، می ترسم فرار کنی... زیاده عرضی نیست

" این بود نامه ی من به یک خدا" ـ

Thursday, February 14, 2008

حالت چطوره؟؟

فقط می دونم دارم عقلمو از دست می دم. حالم داره از ایگو بهم می خوره؛ ایگو، ایگو، ایگو. ایگو خودم و هرکس دیگه. حالم از هر کسی که می خواد به جایی برسه، هر کسی که می خواد یه کار متفاوت انجام بده یا آدم جالبی باشه، بهم می خوره. چندش آوره، هست، هست. برام اهمیتی نداره بقیه چی بگن.
...حالم از اینکه شجاعتش رو ندارم یه هیچ کس مطلق بشم بهم می خوره. حالم از خودم یا هرکس دیگه ای که بخواد یه جوری جلب توجه کنه بهم می خوره
...


فرانی در فرانی و زویی


Tuesday, February 12, 2008

کلاً غم مخور

ــ تو کیو می شناسی که عوض نشده باشه، بعد 15 سال؟
ــ تو
...
ــ خوبه که من عوض نشدم؟
ــ ...آره

****


17 بهمن، سینما فرهنگ
اتفاق خاصی نیفتاد... چیزی برای سورپرایز کردنمون کم بود... ما هیچ وقت به گیشه نرسیدیم

18 بهمن، سینما عصرجدید
7 نفری با اعتماد به نفس ابلهانه ای 3 ساعت پشت سر 150 نفر آدم دیگه - که موقع فروش بلیط به 400 نفر رسیدن - در حالیکه می دونستیم 70 تا بلیط بیشتر نمی فروشن وایسادیم ، به نظر میومد یه 2 سالی باید منتظر باشیم ، بو کشیدیم و چند متر جلوتر یه آشنا پیدا کردیم... حالا به نظر میومد 6 ماه کافیه... ولی باز هم این جشنواره چیزی برای گفتن نداشت... باز هم چیزی به ما نرسید

22 بهمن، سینما بهمن
[صدای هیجان زده ای پشت خط تلفن قهقهه می زنه]ـ
چی؟ بلیط؟؟؟؟ خر نشیا تو این هوا... من دیروز رفتم، واسه فیلم پرچم های قلعه کاوه هم بلیط نبود!!!!!!!! غلغلــــــــــــــــه، داد و بیــــــــــــــداد... نمی دونم والا تو این مملکت کیا می رن تو جشنواره فیلم می بینن ، قول می دم هیچی گیرت نیاد... از من گفتن

3 ساعت و نیم... توی صف برای سانس ِ آخر
و من، ساعت 11:30 شب، بعد از سه بار خودکشی در صف های بی هیجان فیلم های امسال و کنار آدم های هنری که فقط حرف های هنری می زننـد ــ و همگیشان بلا استثنا فیلمی در جشنواره دارند یا خواهند داشت ــ و پیف پیف همه چی تو این مملکت بو میده؛ موفق شدم از اون گیشه ی کذایی رد بشم وکنعان
رو ببینم و شدیدا دوستش داشته باشم ... درست همونقدر که شب یلدا و باغهای کندلوس رو
...

مثل یه آدم مست ِ تا خرخره آب ِ طربناک خورده ی حالا اشتباهاً ماتش برده و چت زده، ازروی صندلیم بلند شدم... قبل فیلم یکی داد زده بود: " چی؟ این صف کنعانه؟؟ شوخی نکنین... کنعان؟ آخه چرا؟؟" ... خب فکر می کنم دوست دارم اون آدمو ببینم و این دفعه عمیقاً براش سر تاسف و انگشت وسطی رو همزمان تکون بدم و نشون بدم و از اینجور جلف بازیا...

...

موسیقی فیلم بی نظیر بود، ترانه علیدوستی بعضی اوقات از فیلم محشر بود و فروتن مثه همیشه بود، همونقدر خوب که بدون تلاش قابل توجهی می تونه باشه. نمی دونم احیاناً برای تبلیغ فیلم چی می تونم بگم... چیز خاصی نیست... معجزه ای اتفاق نیفتاده... اما من؛ 2 ساعت تمام، با این فیلم توی 10000 تا دستمال کاغذی فین کردم و همش می ترسیدم که نکند اشک در غم ما پرده در شود و راه بین در خروجی سینما و ماشین رو دویدم تا زودتر بتونم از یه آدم ِ بی صدا گریه کن ِطفلکی به یه آدم ِ های های گریه کن ِ جمعش کن بابا، تبدیل شم
...

من حیث المجموع مجال در این مقال بسی اندک است و واقعه سخت نامنتظر ــ بود !ــ

کنعان را دوست داشتم و... فکر می کنم همین اشارت اهل فن را کفایت کند!


***

طلاق نمی خوام... می خوام بمونم

بمونم؟؟؟

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


پ.ن: از مدل عاشقیت فروتن دیوانه ام... ـ


Thursday, January 24, 2008

همین عزیز ملال انگیز

خداحافظی ام را بپذیرید... من دیگر نمی بینم روی پیشانی ام نوشته باشند که پابند کسکی یا چیزکی باشم و هیچ کوچه ای هم مرا به خانه ای نمی برد و... ـ
من هی اصرار دارم بگویم که خودخواسته، خودخواسته
خداحافظی ام را دلتنگ نباشید و بپذیرید، که من مکررترین اتفاق تاریخم... که من به هرچه دست زدم سنگ شد؛ که به هرچه تکیه زدم... آیینه راست می گوید و تو نیز .. " قیافه ی آدم ها زود زود عادی می شود" و تصویر منعکس تیشه ام روی کولم، توی یک کادر مستطیل خود درش پیدا، شدیداَ سنگینی می کند و... ـ
تاریخ توی آیینه خود را تکرار می کند تازگی ها، انگار
خداحافظی ام را دلسوزانه بپذیرید... که من دیگر حس می کنم در این زیر، همین زیر، زیر همین زندگی، زیر همین عزیز ملال انگیز، آبستن شده ام و چه ناشادم و چه عدلی که بر من روا نشده است و چه حق ها از من ضایع شده است که زندگی نه تنها شخصیتی حقیقی نیست حتی حقوقی هم نیست و حتی قرار هم بر این نیست احیاناً فرزند نامشروع من ، اسمش "پسر ِ خدایی" چیزی باشد و...
همه ی اینها زیر همین عزیز ملال انگیز
خداحافظی ام را شاعرانه بپذیرید... تا من باشم و شرمندگی و عرق سردی که گویا باید روی پیشانی ای جایی نشسته باشد، که همه ی عمر، سواستفاده کردم حتی از شیوه ی گایش کلمه برای استتار ناشاعرانگی ام و ... ـ
گویا خوب کرده ام
مجنونم و خداحافظی ام را جانانه بپذیرید.. که معشوقه ی کوچک زیبای من... پی نگاری دیگر رفته است... ـ