Monday, September 10, 2007

فیلم کمرنگ مرمری

اتاق از آن سقف های بلند ویکتوریایی داشت، با شومینه ی مرمر و یک درخت آووکادو که جلوی پنجره بزرگ می شد و او یک جور ِ خیلی خوش هیکل و بور، خوابیده بود کنار من.ـ

و من هم خواب بودم و سپتامبر بود و تازه می خواست سپیده بزند.ـ

1964.

بعد ناگهان بی هیچ هشدار قبلی پاشد نشست و فوری مرا بیدار کرد. می خواست از تخت برود بیرون. هیچ شوخی هم نداشت.ـ

گفتم:" چی کار می کنی؟"ـ

چشم هایش گرد گرد شده بود.ـ

گفت:" دارم بلند می شم."ـ

رنگشان آبی و خوابگردانه بود.ـ

گفتم:" برگرد تو تخت."ـ

گفت:" چرا؟"ـ حالا نصفه از تخت آمده بیرون و یک پای بورش روی زمین بود.ـ

گفتم:" چون تو هنوز خوابی."ـ

گفت:" اوه باشه."ـ این حرف به نظرش منطقی آمد و برای همین برگشت توی تخت و پتو و ملافه را کشید و کنار من خوابید. دیگر چیزی نگفت و جنب نخورد.ـ

او به خواب ناز رفت و این آخر شب گردی های او بود و شروع ولگردی های من. حالا سال هاست به این اتفاق ساده فکر می کنم. اتفاقی که هنوز هم هست و خودش را مثل یک فیلم کمرنگ مرمری بار ها و بار ها در من تکرار می کند.ـ

Friday, September 7, 2007

تراژدی یا وقتی فتوشاپ هم هیچ کاری ازش برنیامد

یک عکس هم نشد بگیریم
یک عکس ِ هم من هم تو
نه حتی خیلی نشسته تنگِ هم مثل همان ها که نشانم داده بودی،دستتان دور گردن هم، یا پهلو به پهلوی هم یا حتی پشت به پشت، نه... ـ
حتی یک عکس ِ من این سر تو آن سر هم قبول بود
یک عکس که دستم را کشیدم روش نوک انگشتهام لبخندت را زیرش قلقلک بدهد و من باز دلم یک طوریش بشود از آن طور خندیدنت
یک عکس که بشود هروقت دلت خواست دستش را بگیری باهاش بروی هرجا که نمی خواهی با هیچ کس دیگر بروی
یک عکس که بشودهمیشه باهاش رفت سینما فلسطین و تا سانس آخر همان تو ماند
یک عکس که وقت و بی وقت بشود بردش کافه عکس نشاند روی صندلی روبرو


یک عکس که بدانی دوست دارد برایت گوش بدهد؛ نه اینکه ساکت شدی و نشدی بپرد وسط حرفت که دیروز فلان کسکِ فلانی این جور و هفته ی دیگر آن یکی که یک دفعه ای بهت گفته بودم آن جور
یک عکس که دستت را بگیرد بگذارد روی لب هاش
...


نه... خب نه! ـ
همه اش را؛ قول می دهم که دروغ گفتم
من فقط یک عکس می خواستم که بگذارم پشت هر چیزی یا روی همین میز
که کسی بپرسد و من مکث کنم بگویم این که منم؛ بعد لبخند که زدم بگویم این هم تویی
همین
...
نمی گویم نخواستی، یا دوست نداشتی، فقط می گویم نشد
یک عکس هم نشد بگیریم... ـ



پس نوشتاره: شایدحالا، دیگر حتی افسوس خوردن هم نداشته باشد، ولی خب.. اینوتقریباٌ یک ماه پیش نوشته بوده بودم... گناه داشت که این همه منتظر مونده بود!... ـ

پس از پس نوشتاره: فتوشاپ را بگوییم معجزه ی قرن است والله بیراه نگفته ایم... خودمانیم ها! ـ

Tuesday, September 4, 2007

قانون اِن اُم ِ مورفی

لطفا این مورد رو هرچه سریع تر به قوانین مورفی اضافه کنید، با تشکر

ـ در حال دیدن فیلمی هستی که یه زن و یه مرد از اول فیلم دو طرف خیابون وایسادن به هم نگاه می کنن و تو پای مانیتور خوابت برده... در اتاق باز میشه همه ی فامیل میریزن تو اتاق... به مانیتور نگاه می کنی و می بینی زن و مرده به صورت لخت مادرزاد در کمترین فاصله ممکن دو جسم از هم، دارن شدیدا و با اگزجره ی وحشیانه ای به هم ابراز علاقه می کنن
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نتیجه گیری ِ غیر اخلاقی: مقدار صحنه های محشورانه ی* فیلم از نظر کیفی و کمی مطلقاً رابطه ی مستقیم با باز و بسته شدن در اتاق بوسیله ی عوامل ناشناس ِ غیرخودی ِ رودرواسی زا دارد
:*
دریافتن مفهوم لغت مورد نظر در این مکان خاص به عهده ی خواننده بوده و هیچ گونه مسئولیتی متوجه خالق اثرـ کلمه نمی باشد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پس نوشتاره: گول نخورید، عاقل باشید، این توطئه ی غرب است... حتی به فیلم راز بقا که هیچ؛ به فیلم خانوادگی سیزده بدرتان هم اعتماد نکنید

چسبنده ی فرهنگی یا فرهنگ چسبندگی

آره، اون یه آدامسی بود که نمی تونستی بندازیش توی سطل یا از پنجره بیرون یا یه همچو جایی که باید مینداختی.. وقتی داشت دستشو درازمی کرد و بهم میدادش، درواقع اصلا از برق چشماشو حالت انگشتاش نمی شد حدس زد که چه جور آدامسیو داره هدیه میده... می تونم قسم بخورم که آدامسه رو فقط می شد و می تونستی و می خواستی که بچسبونی. از اون آدامسای خونواده دار با ادب و فرهنگ و مشخصات نبود.انقد زود مزه اش -حالا هر کوفتی که بود- می رفت که فقط دلت می خواست زودتر بچسبونیش به جایی. حالا راستش زیادم فرق نمی کرد که کجا. یه جایی مثل پشت جلد کتاب یا بالای مانیتور یا حتی روی کلگی تخت خواب هم خوب بود، می گم که... از اون پدر مادر داراش نبود... ـ
شاید یه جورایی می شد با یکی از اونایی که ده- یازده شب به بعد سر پارک وی یا اون حوالی می پلکیدن و با یه بوق سوار می شدن و زودی هم از چشت می افتادن مقایسه اش کرد... ولی خداییش از اوناییشم بود که هیچ رقمه نمی شه ازشون گذشت، اولش اونقد مکش مرگ ما، که اصلا حتی یهو دلت می خواد درسّه قورتش بدی ولی هیچ طولیم نمی کشه که حاضری هر غلطی بکنی تا هرجور شده از شرش خلاص شی. ـ
خلاصه اون یه آدامسی بود که... گفتم، یه جورایی... چی میگن، حالا شاید بشه گفت.. حرومزاده ای بود در نوع خودش... آره... ـ