Thursday, January 24, 2008

همین عزیز ملال انگیز

خداحافظی ام را بپذیرید... من دیگر نمی بینم روی پیشانی ام نوشته باشند که پابند کسکی یا چیزکی باشم و هیچ کوچه ای هم مرا به خانه ای نمی برد و... ـ
من هی اصرار دارم بگویم که خودخواسته، خودخواسته
خداحافظی ام را دلتنگ نباشید و بپذیرید، که من مکررترین اتفاق تاریخم... که من به هرچه دست زدم سنگ شد؛ که به هرچه تکیه زدم... آیینه راست می گوید و تو نیز .. " قیافه ی آدم ها زود زود عادی می شود" و تصویر منعکس تیشه ام روی کولم، توی یک کادر مستطیل خود درش پیدا، شدیداَ سنگینی می کند و... ـ
تاریخ توی آیینه خود را تکرار می کند تازگی ها، انگار
خداحافظی ام را دلسوزانه بپذیرید... که من دیگر حس می کنم در این زیر، همین زیر، زیر همین زندگی، زیر همین عزیز ملال انگیز، آبستن شده ام و چه ناشادم و چه عدلی که بر من روا نشده است و چه حق ها از من ضایع شده است که زندگی نه تنها شخصیتی حقیقی نیست حتی حقوقی هم نیست و حتی قرار هم بر این نیست احیاناً فرزند نامشروع من ، اسمش "پسر ِ خدایی" چیزی باشد و...
همه ی اینها زیر همین عزیز ملال انگیز
خداحافظی ام را شاعرانه بپذیرید... تا من باشم و شرمندگی و عرق سردی که گویا باید روی پیشانی ای جایی نشسته باشد، که همه ی عمر، سواستفاده کردم حتی از شیوه ی گایش کلمه برای استتار ناشاعرانگی ام و ... ـ
گویا خوب کرده ام
مجنونم و خداحافظی ام را جانانه بپذیرید.. که معشوقه ی کوچک زیبای من... پی نگاری دیگر رفته است... ـ