Friday, February 29, 2008

REQUIEM FOR A UTILITY RELATIONSHIP

آقای هـ ُ نرم َندانه به وادی خوشدلی و خوشبختی و عیش مدام رسیده و خوشحال است
آقای هـُ نرم َندانه در قسمت تحتانی جثه ی کمی تا قسمتی گـِرد و نرمش احساس شعف وول می زند
همه ی دنیا آقای هـُ نرم َندانه را تا به الان اینطور شنگوله واویلا ندیده اند -همه حتی بابایشان-
همه ی دنیا متفق القول "کاش" ِ بزرگشان در مورد آقای هـُ نرم َندانه این است که "کاش" تو همیشه باشی، حتی فقط این جا سیگار به سیگار بنشینی، نگاه کنی
که آقای هـُ نرم َندانه همین طوربخندد، حرف بزند، کار کند، خلق کند، بنویسد، بزند، بخواند، برقصد...
خداحافظی که می کند جور ِ خاصی نگاه می کند، از آن نگاه های سانتی مانتال مآب گونه ی مواظب خودت باش/رسیدی زنگ بزن/ غصه ی هیچی رو نخور/کی دوباره ببینیم همدیگرو؟

همین خب...

و خب... خوب است، خدا به داد آقای هـُ نرم َندانه برسد.... نه ولی راستش جداً؛ خدا به داد آقای هـُ نرم َندانه برسد... خدا به دادش برسد

همین طوری

نوشتم، اونجا، تو بلــَستم که:

ـ اگه از ده، هفت تا برداریم چی میشه؟
ـ چیزی نمیشه. یعنی نباید اتفاق خاصی بیفته. یا ما به اون هفت تا احتیاج داریم یا نداریم. اگه داریم که برداشتیم، اگر هم نداریم که غلط کردیم برداشتیم!1

***
دوس داشتم یکی بیاد بگه: ها کردن؟؟

منم برم بهش بگم: ها کردن... ـ

... هیچکی نگفت

Sunday, February 24, 2008

ببخشید... اسمتان؟؟؟

اسم ها را فراموش می کنم

خواب خیسی دیده ام، خواب کسی را خیس دیده ام
فقط می دانم اتفاقی افتاده است
و اتفاق خودش افتاده است
فقط می دانم نبضم تندتر می زد از قلبم
فقط یادم است که، بوی خوبی می داد، بوی خاک خیس خورده

اسمش خیانت که نیست، هست؟؟

وقتی جزو متعلقات کسی نیستی یا نتوانسته ای که باشی، آزادی که هر لحظه ، هرجا، مال کسی باشی و لحظه ای بعد نباشی
- هیچ وقت آزادی را، به این زشتی دیده بودی؟-
هرچقدر بیشتر بمانی، نخواستنی تر می شوی

***

حس می کنم چمدان ام را، کسی جایی بسته است
حس می کنم پوستم معتاد شده است، به سر ِانگشتان تو
باید ترک کنم
باید؛ بروم... ـ


پ.ن: هیـــــچ؛ شاید فقط همه چیز... از دورتر
هنوز نمی دانم چقدر جا برای دوری هست

Wednesday, February 20, 2008

اولتیماتوم

خدای من یکی
همیشه همین جا بوده ای، توی همین بغل کوچک من
هیچ وقت شبیه هیچ کس دیگر نبوده ای، خصوصاً کسانی که از بس هیچ دلشان نمی خواهد شبیه کس دیگری باشند از همه بیشتر و معمولی تر شبیه همه اند

هر چقدر حکم دادم که نیستی، بیشتر بودی و من از ترس اینکه تا بودنت را باور کنم، مثل دیوانه ها همه چیزمان را بگذاری و فرار کنی و من بمانم و یک عالمه "چرا" هیچ وقت نگفتم این را به تو... که چقدر زیاد، زیاد و یواشکی، با چراغ خاموش... به تو و دوست داشتنت فکر کرده ام و هربار که دیدمت هیچ به روی خودم نیاوردم و تو هم گویا هیچ وقت نفهمیدی

خدای بزرگ ام
تو این همه که خوبی اما یک عیب خیلی بزرگ هم داری
کاش شانه داشتی
من از توی بالش گریه کردن خسته گی ام مبسوط شده، به همه ی زندگی ام حتی
گوش می دهی که الان دارم با شما حرف می زنم؟
دیگر خسته شده ام...
من نمی توانم قبول کنم
که هم بخواهی آدم را اینقدر بی کس و کار بگذاری که یکهو بشوی همه ی کس و کار آدم
هم حتی نباشی یک دستمال کاغذی دست آدم بدهی
وقتی نصفه شبی از فرط گریه، فین ِ آدم گنده می شود و تمرکزش برای ادامه ی گریه و این که کجا بوده و چرا گریه می کرده و همه ی تصویر معصومانه ی اش از خود، به گا می رود

فعلا همین، می ترسم فرار کنی... زیاده عرضی نیست

" این بود نامه ی من به یک خدا" ـ

Thursday, February 14, 2008

حالت چطوره؟؟

فقط می دونم دارم عقلمو از دست می دم. حالم داره از ایگو بهم می خوره؛ ایگو، ایگو، ایگو. ایگو خودم و هرکس دیگه. حالم از هر کسی که می خواد به جایی برسه، هر کسی که می خواد یه کار متفاوت انجام بده یا آدم جالبی باشه، بهم می خوره. چندش آوره، هست، هست. برام اهمیتی نداره بقیه چی بگن.
...حالم از اینکه شجاعتش رو ندارم یه هیچ کس مطلق بشم بهم می خوره. حالم از خودم یا هرکس دیگه ای که بخواد یه جوری جلب توجه کنه بهم می خوره
...


فرانی در فرانی و زویی


Tuesday, February 12, 2008

کلاً غم مخور

ــ تو کیو می شناسی که عوض نشده باشه، بعد 15 سال؟
ــ تو
...
ــ خوبه که من عوض نشدم؟
ــ ...آره

****


17 بهمن، سینما فرهنگ
اتفاق خاصی نیفتاد... چیزی برای سورپرایز کردنمون کم بود... ما هیچ وقت به گیشه نرسیدیم

18 بهمن، سینما عصرجدید
7 نفری با اعتماد به نفس ابلهانه ای 3 ساعت پشت سر 150 نفر آدم دیگه - که موقع فروش بلیط به 400 نفر رسیدن - در حالیکه می دونستیم 70 تا بلیط بیشتر نمی فروشن وایسادیم ، به نظر میومد یه 2 سالی باید منتظر باشیم ، بو کشیدیم و چند متر جلوتر یه آشنا پیدا کردیم... حالا به نظر میومد 6 ماه کافیه... ولی باز هم این جشنواره چیزی برای گفتن نداشت... باز هم چیزی به ما نرسید

22 بهمن، سینما بهمن
[صدای هیجان زده ای پشت خط تلفن قهقهه می زنه]ـ
چی؟ بلیط؟؟؟؟ خر نشیا تو این هوا... من دیروز رفتم، واسه فیلم پرچم های قلعه کاوه هم بلیط نبود!!!!!!!! غلغلــــــــــــــــه، داد و بیــــــــــــــداد... نمی دونم والا تو این مملکت کیا می رن تو جشنواره فیلم می بینن ، قول می دم هیچی گیرت نیاد... از من گفتن

3 ساعت و نیم... توی صف برای سانس ِ آخر
و من، ساعت 11:30 شب، بعد از سه بار خودکشی در صف های بی هیجان فیلم های امسال و کنار آدم های هنری که فقط حرف های هنری می زننـد ــ و همگیشان بلا استثنا فیلمی در جشنواره دارند یا خواهند داشت ــ و پیف پیف همه چی تو این مملکت بو میده؛ موفق شدم از اون گیشه ی کذایی رد بشم وکنعان
رو ببینم و شدیدا دوستش داشته باشم ... درست همونقدر که شب یلدا و باغهای کندلوس رو
...

مثل یه آدم مست ِ تا خرخره آب ِ طربناک خورده ی حالا اشتباهاً ماتش برده و چت زده، ازروی صندلیم بلند شدم... قبل فیلم یکی داد زده بود: " چی؟ این صف کنعانه؟؟ شوخی نکنین... کنعان؟ آخه چرا؟؟" ... خب فکر می کنم دوست دارم اون آدمو ببینم و این دفعه عمیقاً براش سر تاسف و انگشت وسطی رو همزمان تکون بدم و نشون بدم و از اینجور جلف بازیا...

...

موسیقی فیلم بی نظیر بود، ترانه علیدوستی بعضی اوقات از فیلم محشر بود و فروتن مثه همیشه بود، همونقدر خوب که بدون تلاش قابل توجهی می تونه باشه. نمی دونم احیاناً برای تبلیغ فیلم چی می تونم بگم... چیز خاصی نیست... معجزه ای اتفاق نیفتاده... اما من؛ 2 ساعت تمام، با این فیلم توی 10000 تا دستمال کاغذی فین کردم و همش می ترسیدم که نکند اشک در غم ما پرده در شود و راه بین در خروجی سینما و ماشین رو دویدم تا زودتر بتونم از یه آدم ِ بی صدا گریه کن ِطفلکی به یه آدم ِ های های گریه کن ِ جمعش کن بابا، تبدیل شم
...

من حیث المجموع مجال در این مقال بسی اندک است و واقعه سخت نامنتظر ــ بود !ــ

کنعان را دوست داشتم و... فکر می کنم همین اشارت اهل فن را کفایت کند!


***

طلاق نمی خوام... می خوام بمونم

بمونم؟؟؟

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


پ.ن: از مدل عاشقیت فروتن دیوانه ام... ـ