Friday, January 9, 2009

insomnia

من از سر شب به مغزم دستور دادم بخوابد. از همان موقع تا حالا حتی توی رختخوابم فرو ام. ابتدااَن براش توضیح دادم دیگر کم کم وقتش شده از حالت ویتینگ احمقانه ی مدام ِ من درآوردی ِ خودش خارج شود، چون نه در رابطه ی جدی و گودی از لحاظ عشقی و اینها بسر می برد که بگوید تا حتمن فلانی اس امس ندهد و زنگ نزند و شب بخیرمان را نگوییم و ماچ من را ندهد و نگیرد بخوابد خوابم نمی برد، نه خداوند مقدر فرموده در طالعمان کسی مسیجی، ایمیل مرگ و زندگی ای، هیجانی ای، (در انتها :) عاشقانه ای چیزی برایمان بفرستد، نه با هم صحبت و معاشر بوسی و جذابی قرار چت شبانه دارد، نه کتابی فیلمی برای خواندن و دیدن، نه شیرقهوه ای برای خوردن، نه رویایی برای بافتن... و نه کلن شهرزاد قصه گویی موجودست که می خواهد قصه ی اِن اُمش را بگوید.. پس شایسته آنست با دلی شاد و وجدانی آسوده بفرماید کپه اش را بگذارد وخوب من برای از این جا به بعد این پست برنامه ای ندارم چون مغز محترمه هنگ کرده حاضر به ادامه ی همکاری نمی باشد. خدافظ

Thursday, January 8, 2009

چه وبلاگ زشتی

!باید

باید که بنفش باشه
به من مربوط نیست که همه ی بنفش های اینجا اینقددددررررر بیخود و بی جهته
اَه اَه اَه

Wednesday, January 7, 2009

دخترخاله ی 6 ساله مخش* می نویسد. باباش در حال خشک کردن دست، ایستاده، مخش بچه اش را زیر نظر دارد.
باباش: آفرین بابا، به جاش می تونی الاغ هم بنویسی
دخترخاله پاک می کند
دخترخاله: بنویسم اسب؟
باباش: اونم خوبه... اونم خوبه

*مخش مذکور:
با کلمات زیر جمله بسازید:
می آورد: بابا بار می آورد

Saturday, January 3, 2009

band a part *

ما فرهنگ را بلعیده ایم
توی سوراخی ترین کافه های حوالی کریم خان و چهارراه ولیعصر نشسته ایم و اسپرسویمان را تماشا می کنیم
به خودمان یک جایی یک وقتی که خودمان هم نمی دانیم کِـی و چرا و دقیقن از روی دست کی، قول داده ایم تحت هر شرایط هیجان زده و ملتهب و واویلایی شلوغش نکنیم
ساکتیم
آخر می دانید که.. پرستیژمان...

همانطور که طمانینه از نفس کشیدنمان هم توی محیط پخش و پلا می شود گاهی چیز عمیقن عمیقی به هم میزیمان می گوییم
در مرحله ی بعد سرمان هم جنبش خفیفی به سمت آسمان و زمین دارد
طرفمان هم اگر باهوش باشد قضیه را گرفته است و پا به پای ما بازی می کند
این گفتگو شاید چند دقیقه ای هم ادامه پیدا کند... بهرحال باز هم سکوت تا چیز عمیق بعدی.. به اسپرسویمان لبکی می زنیم
همه چیز کاملن استپ بای استپ.. متوجهید...

نیکوتین خونمان شب و روز نمی شناسد بی پدر.. توی خواب هم در حد اعلا درجه ست
قاب آرتیستیکی هم که توش چپیده ایم بهمن جوجه که نباشد هویت ندارد به والله
smoking is fly...

آه سینمای خانگی
خدا نیاورد که یادم برود اشارتی بکنم بهت..
کار همیشه و هرسالمان ست دیگر بعد این هـــــــــــــمه سال
نامزد ها و برنده های نخل طلا را حدس می زنیم
از سلیقه ی موزیکمان هم اگر خواسته باشید
خودمان یک آرشیو کامل ِ متحرکیم
jocelyn pook یا نهایتن portishead
به -مثلن- پارتنرمان جایزه می دهیم

از قیصر و نقاط قوتش که حرف بزنند و نقل قول کنند جلوی خودمان را نمی توانیم بگیریم، از دهنمان در می رود و مراتب شدید تعجبمان را با چیزی مثل " تو داری شوخی می کنی؟" نشان می دهیم -با یک لبخندی که از سینمای معناگرای وطنی که البته نمی بینیمش وام گرفته ایم-
در دنیای "مردها اینطور و زن ها آنطور" روزمان را شب می کنیم شبمان را روز، ولی ناگهان یک روز به این نتیجه می رسیم که دلمان دوس دخدر و زنی می خواد که به جای بوی قرمه سبزی بوی کتابخانه و تیارت بدهد و این را با دوستمان به فلسفی ترین حال ممکن مطرح می کنیم و بعد متن گفتگوی بابا تو خود ِ خدایی ِ خود را در قسمـت نقل قول از خود ِ بلاگمان در ملا عام می گذاریم (ینی جایی که می دانیم طرف ِ مورد نظرمان حتما آنجا را می خواند و از آنجایی که این مطلب را به خودش هم - البته 100% به شوخی- گفته ایم و می دانیم که الان حکمن به خودش می گیرد و تیر مان به خال می خورد)
- وبلاگمان همین یک قسمت را دارد.-

ما تا آخرین نفس همینیم.. آدم های خاصی که قوین تاکید به خاص نبودنمان داریم.. بله خب فی الواقع تا جایی که بشود با اطمینان بگوییم "مخشو زدم" که اینیم... بعدش هم خب... الله اعلم... اصلن چیز دیگری هم مگر هست که بخواهیم؟؟ واااااااااااللللللللا

* : عنوان ابتدا اَن برگرفته از سایت دوست بی نظیرم محمد و سپس فیلم جناب گدار می باشد.
لازم التحریر: متن اساسن بدون در نظر داشتن این دو عزیز نگاریده شده است