Sunday, December 30, 2007

بوژوازی مخفی

این روزها دچار وضعی شده ام به اسم "جعل خاطرات".. یعنی صبح که چشمم باز می شود تا شب و حتی شب در خواب هایی که می بینم تا صبح، مشغول همین زندگی مجعولم... و حالا این یعنی طی یک فرآیند کوفتی صرف، تمام رویاهایم دارد تبدیل می شود به خاطرات خیلی ملموس دور یا نزدیک و یکهو یک وقتی می رسد که آدم دیگر نمی فهمد چی حقیقت است و چی واقعیت و چی هست و چی نیست... ـ
و خب، این افتضاح است برای منی که عیاشی هستم اصیل که عمرا هیچ مضخرفی را که ذره ای به من حس لذت بدهد را نمی توانم بریزم دور و اینکه آدم بتواند حقیقت را بجود و آرام قورت بدهد و به صورت واقعیتی دلچسب هضم کند... لذتی دارد نگفتنی که از لذت انتقام هم شیرین تر است و حاشا که منی چون من بتواند این کوفت خوشمزه را بیندازد دور... ـ
اما خوب، هیچ چیز این دنیا بی عیب نمی شود که این را از همان قدیم هم گفته اند و عیبش هم این است که حین همان مراحل کشف و شهود با سرخوشی بی اندازه می روی سراغ کتابخانه ات تا دنبال نامه ای با مضمون عاشقانه دلبرانه بگردی و اتفاقا آن نامه ی کذایی را بیدا می کنی ولی... خوب دیگر... زندگی همین است... درواقع می بینی چیز های دیگری نوشته اند توش و... طبیعی است که کوبیده می شود توی ذوقت و حالت بد متمایل به افتضاح میشود و آها! اینجاست که می آیی مینشینی به نوشتن و نوشتن و وبلاگ نوشتن و ... آخ از این وبلاگ نوشتن که چه کار مسخره ای است... چه کار مسخره ای است... و فقط خدا می داند که چه کار مسخره ای است... ـ
می گن از عوارض رفاه مفرط و غیرقابل هضمه... خلاصه که به قول لنی قشنگ یه ماداگاسکار واقعیه

Sunday, November 25, 2007

برای بار هزارم

دست هام قشنگند

عاشق تصویر دست هام می شوم

نگاهشان که می کنم، یک چیزی مثل قند اما هزار بار شیرین تر توی دلم آب می شود

و با دست هام که این همه دوست داشتنی اند به یک عالمی پز می دهم

وقتی؛ ـ

موهای تو از بین انگشت هام، سر می خورد... می ریزد.. و من، با حوصله، جمعشان می کنم... برای بار هزارم

...

نگاهت می کنم

مهم نیست که بار چندم است

شاید بار هزارم

و من برای بار هزارم دلریزه می گیرم

و برای بار هزارم فکر می کنم که هیچ وقت تو را این همه خواستنی ندیده ام

زیر لب ورد می خوانم: کاش نبینی، کاش حواست نباشد که گوش هام داغ شده ، کاش صورتم از شرمم گــُُلی نشده باشد

کاش نبینی که چطور برای کشف تن ات

نگاهم روی هزار خط منحنی سر می خورد

و نفس هام طوفانی می شود، از میان سینه ات که عبور می کنم

و آنجا که به سرازیری گردنت می رسم دلهره ام توی دلم جا نمیشود

و تو درست وقتی از پیشانی بلندت سرازیرم و به چشمهات آویزان شده ام

مچم را می گیری، دستگیرم می کنی بی آنکه بفهمی گرمی دست هات از تمام هستی بی نیازم می کند و

دلشوره ام را می خندی

و من، همانجا، روی نرمی و آرامش لب هات به خواب می روم

...

و این گونه است که من هزار بار

در جواب این سوال که چند بار؟؟؟

جواب داده ام که روزی هزار بار

با تو عشق بازی کرده ام.. حیرت کرده ام.. دلشوره گرفته ام.. لبریز شده ام و

هزار بار با تو خوابیده ام... خواب دیده ام.. ـ

و خب ؛ هیچ کس، حتی یک نفر هم نبود که حرفم را باور کرده باشد

...


امروز

نمی دانم چند سال از آن روزها می گذرد

هزار سال پیش بود به گمانم

در تمام این سالها.. ـ

روزی هزار بار تمرین صبوری کرده ام ومچاله شده ام در خواستن و نخواستنت

روزی هزار بار رفته ام به هوای شنیدن صدایی که بخواهد بمانم، نروم

و خب... حتی یک بار هم نشنیده ام کسی چیزی گفته باشد

...

من

دیگر رها کرده ام

خودم را

در بغل نداشتنت

هنوز یاد آن روزهایمان که می افتم نگاهم ترس می خورد که مبادا خوب نازت را نکشم و تو قهر کنی و بروی، نکند سوال کنی و من بلد نباشم، نکند غصه بخوری و من نفهمم، نکند وقت تله بازی هایمان ببازم و تو دیگر فکر نکنی که چقدر من با بقیه فرق دارم، نکند تکراری شوم... ـ

هنوز هم طول می کشد تا یادم بیاید خیلی وقت است که نیستی

اما

خیال تو رهایم نمی کند و این نامردیست

تو، آنجا عاشق می شوی و من اینجا روی بالشی که از نبودن شانه هایت خیس است خوابش را میبینم


تو، آنجا برای عشقی که توی دلت بزرگ می شود و می ترساندت بغض می کنی و من اینجا کنار دفتری که از دلتنگی دست هات سیاه شده خوابش را می بینم

می ترسم

می ترسم به همین زودی ها خوابت را ببینم

خوابت را ببینم وقتی ذوق زده می دوی تا دست هات را دور گردنش قفل کنی و...همه چیز من را به او ببخشی

می ترسم و همین جا

قول می دهم از حالاتا هزار سال دیگر نخوابم

مبادا خوابت را ببینم، وقتی که ذوق زده می دوی تا... ـ

قول می دهم نخوابم تا وقتی که خواب ببینم،

خواب ببینم که مرده ام، مرده ام و تو را نخواسته ام؛ آرام و بی تردید

...


اما خب، من جایم را با هیچ کس در این دنیا عوض نمی کنم

هیج کس هنوز نمی داند اینطور دوست داشتن قشنگ ترین چشم های دنیا

چه طعمی دارد

Thursday, November 22, 2007

آدمیت

ــ [داد می زند] الو

ــ بله؟؟؟؟؟ سلام...

ــ [ صدا از ته چاه بیرون میاد و کاملاً نامفهوم و آرومه] مامانت پشت خطه، گفته دعوات کنم... صدات روی آیفونه

ــ خب باشه

ــ[با فریاد ِناشیانه ی لرزان و جدیتی مضحک و بیش از حد اغراق شده] نگار.... جان؟؟ ساعت چنده؟ تا نیم ساعت دیگه خونه ای خدافظ

ــ نمی تونم ... اومدم فیلم ببینم.. خودت یه جوری بپیچونش

ــ [ با همان حالت قبل] اِاِاِ؟؟؟ تا کی کارت طول می کشه؟ کی خونه ای؟؟؟ [هجای آخر را با اعتماد به نفس بیشتری داد می زند]ه

ــ نمی دونم... دیگه تا یازده خونه ام

ــ نگار ساعت یازده و نیم خونه ای.. فهمیدی؟؟

ــ خدافظ

ــ خدافظ بابا جان

بابای من اینطور آدمی ست

------------------------

در لحظات دشوار و طاقت فرسای بی انگیزگی، بی دریغ و بی نقص، خود به تنهایی، بزرگترین انگیزه ی من برای نوشتن بود و هست....
ای ابلهانه ها، ای بیهوده های ناچیز، ای ممنوعه های تباه کننده... با شما هستم ای خوشی های کوچک و بزرگ... می شنوید؟؟ او همیشه در صحنه است، لحظه ای و کمتر از لحظه ای مرا با شما تنها نخواهد گذاشت... فقط و تنها فقط اوست که می داند و می تواند حتی از سرخوش ترین موجود کائنات یک "ساموئل صادق بکت هدایت" به توان بی نهایت خلق کند.. من که دراین معرکه؛ نگفته معلوم است، لاجرم نقش باقلوا را دارم
آی دست کم نگیرید وای دست کم نگیرید

مامان من اینطور آدمی ست
---------------------------

ــ عذر می خوام... شما هنر می خونین؟؟

ــ بله... چطور؟

ــ هووم ... آخه کاملاً مشخصه هنرمندین

ــ آها

ــ میشه بپرسم دقیقاً رشته تون چیه؟؟

ــ معماری (!!) ـ

*****

ــ سلام، صبحتون بخیر.. امروزم ماشین نیاوردین؟؟

ــ سلام

ــ آخه چند روزه قبضتونو می نویسم ، به بچه هام سفارشتونو کردم که هوای ماشینو داشته باشن

ــ [لبخند ] جداً؟؟

ــ بله... آخه کلا ماشین خیلی بهتون میاد!ـ

ــ ممنون...می تونید دیگه قبض ننویسید... ماشینوچند روزیه میذارم جایی که مجبور نباشم پول زوری به پارکبان بدم


من این طور آدمی ام (؟) ـ

Saturday, November 17, 2007

مضخرف

دیدین وقتی آدم حالش خوبه؛ دغدغه ی ذهنی نداره؛ بدهکاری نداره؛ کسی بهش غر نمی زنه؛ سرگردونی نداره؛ با هیشکی مشکل نداره؛ تکلیفش معلومه؛ همه چی رنگ و وارنگه؛ آسمون آبیه؛ هوا عالیه (ضمناً همه ی اینها بدون دود سیگار)... تقریباً به جز مضخرف چیز دیگه ای نمی تونه بنویسه؟؟؟

تقریباً به جز مضخرف هیچی نمی تونم بنویسم!ـ


آهان: می تونید تصور کنید اسمتون "دین شاه وجدان" باشه؟؟... تصور کنید! این اسم یک آقای وکیل پایه یک دادگستریه... نمی تونم حدس بزنم زنش چی صداش می کنه... ـ

Friday, November 16, 2007

این طور مرا دوست خواهی داشت


.من عاشقتم رومئو وار، من دیوانتم مجنون گونه، من می پرستمت مومنانه خالصانه
در حدی که خودمو برات به فاک می دم روزی اِن بار چون کار ِ بهتری سراغ ندارم که با خودم بکنم
تو دوسم داری ولی هنوز نمی تونی تصمیم بگیری و از خیلی چیزا به خاطر من بگذری.. برای اینکه هنوز بچه ای و دوس داری که بچه بمونی تا ابد و بزرگ نشی و اصلاً منو یه طور دیگه ای دوس داری که من هیچ وقت نخواهم فهمید که چه طورو وای و ووی! (خودت این طور میگی)ـ
پس از هم جدا می شیم ( موزیک متن کازابلانکا)ـ
سالها می گذره، من هنوز از عشق تو یکه و یالقوز موندم، مثل یک آدمی که شکست عشقیه و توی همه ی زندگیش جز صورتحساب هیچ بسته ی پستی ِ دیگه ای براش نیومده.. می خوام روانی بشم سر بذارم به کوه و بیابون، اما این کارو نمی کنم. بذارید این کارای پیچیده رو دیگران بکنن. من همین که سیگار بکشم کس شعر بنویسم و معروف بشم در سطح نوبل و این حرفا... کافیه. ـ
آنجلینا جولی از عشق من از براد با 5 تا بچه طلاق می گیره، اما من که عاشق توام نگاش نمی کنم که هیچ اسمشم ازش می پرسم که یادم بیاد کجا دیدمش ( از بس که آره و اینا..)ـ
تو، همزمان با رسیدن من به اوج معروفیت و مشهوریت و محبوبیت، از شوهر سکسی و تحصیل کرده و اُکازیون و با مقام و موقعیت عالی ولی هرزه ات شکست عشقی رو می بلعی، شوهرت اونقد کثافتکاری می کنه و تو به روت نمیاری (چون دوسش داری و شوهره دیگه بالاخره، ضمن ِ اینکه فکر شوهر داشتن درست مثل خودِ شوهر داشتن خوبه) تا اینکه با کلفت خونتون در حالت سگ مستی رابطه ی جنسی برقرار می کنه و کلفتتون حامله میشه و گندش درمیاد و واویلا... ـ
خانوم کلفت چون نمی تونه در حد مطلوب آقای دکتر خوش تیپ وسگ مایه اتو بتیغه (چون شوهرت اونقد وقیح شده که برمیگرده بش مـیگه به تخمم برو هرغلطی دلت میخواد بکن) میره و شکایت می کنه.. شکایت خانوم کلفت همانا و خبردار شدن کل ِ ملت همان... در همین لحظه و در حالی که داری عـــــــــررر میزنی و خودتو به در و دیوار می کوبی (حالا یا واقعاً یا مجازاً) منو توی کانال تپش توی کـَن میبینی که دارم برای گرفتن جایزه ی نخل طلای بهترین فیلمنامه و کارگردانی و تدوین و... در کل بهترین فیلم فستیوال، از رِد کارپت می گذرم (اول یه کلوزآپ هیجان انگیز بعد یه لانگ شات حماسی ِ منهدم کننده)ـ
و تو؛ در یک آن، و یکهو؛ متوجه میشی که چقد تا حالا عاشق من بودی و به شدت پشیمون می شی از اینکه چرا به خاطر فشار خانواده و جامعه و باور ها و سنت های غلط و کهنه و پوسیده و بوگندو، این احساس آسمانی و عمیق رو تا حالا در خودت سرکوب کردیو بهش اجازه بروز ندادی... تردید نمی کنی و در یک آن تصمیم می گیری تا مهرتو بذاری اجرا ( چند هزار تا سکه حالا یکم بالا و پایین) و با پولش بلیط می خری و یه راست میای بورلی هیلز و زنگ در خونه ی هیولای منو می زنی
ه(لازم به ذکر نیس که از صمیم قلب اطمینان داری که من هنوز عاشقانه دیوانتم و اصن غلط می کنم که نباشم و دیگه چی؟؟؟)ـ
زینگ زینگ!... ـ
ه (سعی می کنم این قسمت های بیش از حد هندی بازیشو خلاصه کنم که متهم به ابتذال قلم و فقدان بار فلسفی و منطق و اندیشه و این کس کلک بازیا نشم)ـ
هق هق کنان خودتو هل میدی تو بغل من و ابراز ِ ندامت و پشیمانی می کنی و منم هی خودمو چـُس می کنم ( بالاخره منم واسه خودم آدم ِ غولِ صاحب سبک آوانگارد شاخیم، قبول ندارید؟... اِاِ؟؟) و بهت پیشنهاد میدم بیا برای جاودان موندن ِ این عشق کوفتی بی خیال شیم و کلاً بهم نرسیم ودر کل از این کارا که تو فیلما می کنن ولی تو قبول نمی کنی و میگی بدون من دنیا برات اندازه ی تف یه فیتوپلانکتون نوع ِ آ هم ارزش نداشته و نداره و دیگه یه جوری شِر وِر می بافی که اون سرش ناپیدا... ـ
در اینجا من برای چنج کردن ِ سابجکت بهت پیشنهاد میدم که بزنیم از خونه بیرون و بریم به رستوران شونزده طبقه ای که وسط اقیانوس اطلس ساختن به تازگی ( و همیشه طبقه ی 16 اُمش برای من رزروه)ـ
پس لباسهای پلوخوریمونو می پوشیم و برای اولین بار در همه اعصار زندگیمون، دست در دست هم سوار پورشه ی فوق سفارشی ِ سکسی ِ بی در و پیکر و سقف و پنجره ی تابستونی من میشیم و تا دم ِ اسکله میرونیم ( در حالیکه یه باد پریشون ِ حالی به حالی کننده ی جوادم پیچیده تو موهامون و جاذبه ی بصری رو چندبرابر کرده) و نزدیکای طلوع آفتاب درست زمانی که هنوز خورشید نیومده بیرون و فقط آسمون قرمزه و هوا تاریک و روشنه به اسکله می رسیم... (قرار بود شام بخوریم تو رستوران یا صبحونه؟ صبحونه با اینکه خیلی خلاقانه و نو آورانه اس ولی جداً لوسه، پس بیاین طلوع آفتاب و به غروب تبدیل کنیم، لطفاً) از ماشین پیاده میشیم و بدون اینکه دزدگیر ماشینو بزنیم ( از بس که به تخممونه) راه میفتیم به سمت ساحل و اسکله و تو عین بچه ی نوزاد کوآلا چسبیدی بهم کوتام نمیای از فرط عاشقیت و رمانتیسیسم و من سوئیچ قایق مسلماً سفارشیم که با زنجیر بهم آویزونه رو از تو جیب ِ عقب شلوارم در میارم ( اگه دامن جیب عقب داشت حتماً دامن می پوشیدم) و به تو می گم که حدس بزنی قایق من کدومه (کلاً 2 تا قایق اونجاس که یکیش مال منه اون یکیشم مال یه پسربچه ی 12 ساله اس که از پدرجدش بهش ارث رسیده و کلا 2 نفر توش جا میشن و کاملاً مشخصه که 200 متر بیشتر نمیتونه حرکت کنه اونم به سمت اعماق دریا چون جای دندونای یه نهنگ که کف قایقو گاز زده کاملاً پیداس) تو چند ثانیه ای مردد می مونی و در حالی که انگشتتو به سمت قایق اون بچه هه نشونه رفتی با هیجان ِ مسخره ای می پرسی: این یکی؟ و من لبخند دیپ ِ پرمعنی ِ ابلهانه ای میزنم و سرمو خیلی خفیف بالا و پایین می کنم و آروم توی گوشت زمزمه می کنم: بازم اشتباه کردی... ـ
سوار قایق می شیم و آروم از اسکله دور می شیم ( عمراً اینجاشو تعریف کنم، فکر کردین "در امتداد شبه"؟ والا...) ( ولی خب فکر نکنین چیز خاصیو از دست دادین، به هیچ وجه نمی ذارم بیشتر از همون نوزاد ِ کوآلا بهم نزدیک شه، دیگه برین واسه خودتون دیگه.. دست خودم نیس از شکم مادر جنتل وُمنم!) هوا کاملا تاریک شده که کم کم چراغای رستوران تو افق دید ِ بیننده و پشت سر تو که دهنتو چسبوندی به گوش من و می گی دوسِت دارم واضح میشه، و من قبل از اینکه بتونم در جوابت هیچی نگم صدام عین یه یاغی ِ شورشی از دهنم در میره که: منم همینطور.. در کات ِ بعدی ما رسیدیم دم ِ در ِ رستوران؛ دربون ِ رستوران یه قلاب پرت می کنه تو قایقمون و ما رو می کشونه سمت خودش، می خواد دست ِ تو رو بگیره و برای پیاده شدن از قایق کمکت کنه که من خیلی مودبانه و خـَزوخیل ازش می خوام دست نگه داره و خودم طی یک حرکت محیرالعقول ِ آکروباتیک از قایق پیاده میشم، طوری که بعد از چند ثانیه چند صد نفر آدم که از تو طبقات مختلف شاهد ِ این صحنه ی تماشایی بودن شروع می کنن به تشویق و کف و سوت و دیگه اصن چه وضعی...ـ
من حالا وسط اون همه ابراز احساسات ِ هوادارام که دیگه منو شناختن گیر دادم که دست تو رو بگیرم از تو قایق پیاده ات کنم، بالاخره این کارو می کنم و تو از تو اون قایق کوفتی میای بیرون
ه( اوووووف... خلاص شدم از این سکانس چرت قایق سواری) در همین حین رییس رستوران به ما نزدیک میشه و با لبخندی از سر ِ ذوقمرگی و سپاس گزاری، ما رو به سمت آسانسور مخصوص ِ طبقه ی 16 اُم همراهی می کنه
حالا ما دو تا تو اسانسور تنهاییم، با بک گراندی که اقیانوسه ( که عین قیر سیاهه و هیچیش معلوم نیس) ولی نابینا خوندین اگه فکر کردین عینهون ِ این خـَزا گردن همو میچسبیم و عملیات رو با رمزِ یا صاحب الزمان شروع می کنیم، یه کم جنبه داشته باشین، میگن که خوبه ... خب حالا... ـ
خلاصه که یه صدایی میگه دینگ و در ِ آسانسور بعد ِ 16 طبقه صعود وا میشه، شما از در خارج میشی و من پشتِ سرت راهنماییت می کنم به سمت ِ میز مخصوصم که تو قسمتی تعبیه شده که من عاشق ویو اش هستم.. ( حیف که شبه هیچیش معلوم نیس، مگه نه؟ حالا نمیشه ؟ یه بار خانومی - آقایی کردین کوتا اومدین این بار هم کوتا بیاین بذارین همون موقع طلوع خورشید باشه دیگه بی خیال، اصن مگه فیلم ِ تیم برتون می بینین به این چیزا گیر می دین؟؟ اصن متوجه می شین؟؟ هممون بیگانه پرستیم به خدا) ( اصن این رستوران در قسمتی از اقیانوس و کره ی زمین قرار گرفته که همیشه ی خدا موقع ِ طلوع آفتابه ضمن اینکه آفتاب هیچ وقت طلوع نمی کنه مبادا منظره از دست بره! خوب شد؟ دیگه ببینم به چی میخواین گیر بدین) القصه، ما وارد ِ بالکن میشیم و روی میز دو نفره ای که به طرز افتضاحی رومانتیک برامون آماده اش کردن می شینیم... روبروی هم، چشم در برابر ِ چشم... ـ
تو یه جور ِ خیلی سکسی ای زل میزنی تو چِش ِ من و کاملاً پیداس که شدیداً و از ته ِ اعماق قلبت از عشق من رو به موتی( موت همون مرگه، خب؟) ( نمی گذرم ازتون اون دنیا، مشغول الذمبه این، اگه فکر کنین 1 درصد بخاطر پول و شهرت و مقامه ها... گفته باشم) پیش خدمت ِ مزاحم سر میرسه و مـِنو رو ول میده طرفمون، و تو چون میلی به غذا نداری ( از فرط هیجان) و می خوای که پیشخدمته زودتر بره، یه فنجون قهوه، پای سیب و هلو، مقداری میکس ِ میوه، دونات با کرم و شکلات، یک لیوان شیر با عسل ( گرم و کم شیرین) با مقداری کورن فلکس، نیمرو، آب کیوی، هات چاکلت و پنکک، کمی هندونه به همراه ِ منوی کامل ِ پیشنهادی ِ سرآشپز رو سفارش میدی، منم ترجیح میدم چیزی نخورم چون در موردِ میزان ِ اعتبار کردیت کارتم مطمئن نیستم ضمن اینکه کنجکاوم با دقت ببینم چه جوری میخوای همه ی سفارشاتو بخوری...ـ
پیشخدمت میره... من و تو تنها میشیم و تو هنوز داری خیلی جذاب و لاولی و محشورانه نگام می کنی... هی من به روی خودم نمیارم سقفو نگا می کنم هی تو از رو نمی ری ... هی من لبخند میزنم می پرسم خب چه خبر؟ هی تو لبخند نمی زنی و همونجوری، یعنی یک جور ِ خیلی دلبرانه ی وقیحانه نگام می کنی که من بفهمم چه مرگته و هیچ شوخی هم نداری... خب بالاخره باید بهتون بگم با عرض پوزش؛ ولی به تخم ِ نداشته ام که محیط فرهنگیه، از جام بلند می شم و ازجات بلند می شی و ... ـ
خب از این جای قصه رو من از اون دنیا براتون تعریف می کنم، حالا سالهاست که از اون روز ِ کذایی می گذره ( یادتونه چقد سر ِ روز و شب بودنش بحث و جدل (!) کردیم؟) و من اینجام در حالیکه نمی دونم کجام فقط می دونم دیگه تا ابد نه من هیچ کس رو ماچ می کنم نه کسی منو ماچ می کنه.. نه چون مـُردم، در واقع چون به قبر خودم می خندم اگه این اشتباهو یک بار دیگه تکرار کنم... ـ
سرتون رو درد نیارم.. اون روز ( یا شب، هرطور که دوس دارین، من که دستم از دنیا کوتاس) ما برای ماچیدن ِ هم بهم دیگه نزدیک شدیم، منو کشید به سمت نرده های بالکن و تکیه داد به نرده ها و من چسبیدم بهش.. دستامو گذاشتم رو گوشهای داغشو لبامو به لب هاش نزدیک کردم... نفس هاش صورتمو خراش می داد ( دیدین این کتاب رمانتیکای کس ِ شعرو؟ برین ببینین اگه با این قسمت رابطه ی احساسی برقرار نمی کنین) خلاصه دیگه کشش ندم اومدم ماچش کنم آقا چشتون روز بد نبینه، نرده از جاش کنده شد وافتاد و اونم همراه نرده افتاد پایین، در واقع تا یه حدی افتاد، از یه حدی به بعد دیگه نتونست بیفته چون من دستشو بین آسمون و اقیانوس گرفتمو با یک دست به طور بسیار حرفه ای و اینکاره ای کشیدمش بالا، طوری که انگار همیشه ی خدا اینکاره بودم و اصلاً برای این کار درست شده بودم و تا قیام قیامت هم اینکاره خواهم بود... ولی خودم خیلی به طور اتفاقی و عجیب و دردناک و طفلکی ای پرت شدم پایین ه(ببینین! این جور مواقع نمیشه درست توضیح داد که چرا و چگونه، به این علت و اون علت، این جوری نه اونجوری، اصن چه کار به این کارا دارین؟ اصن یعنی چی؟ چی می خواین بگین؟ که من دروغ میگم؟ اصن من چه دروغی دارم به شما بگم؟ اصن آقاجون آره دروغ میگم حرفیه؟ فکر کردی می ترسم ازت؟ نمی فهمین دیگه... اگه فلسفه ی این جور داستانها حالیت بود که.. لااله الاالله ... تو اینجور داستانها آدم بعد از نجات دادن ِ جون ِ طرف مقابل، خودش به طرز فجیع و غیر قابل پیش بینی و غافلگیر کننده ای میمیره... می فهمین ؟)ـ
و من مـُردم ( با لحن ِ سیاحت ِ غرب) و تو چه بسیار که گریه نکردی و جگر من به حالِت تیکه تیکه شد... گوله گوله اشکهات را نمی دانستم کجای دلم باید بگذارم اونهم در حالیکه هنوز جا و مکان خودم معلوم نبود، آری، من ِ بی معرفت توی مطلقه از همه جا رونده و مونده رو که از اون سر ِ دنیا به خاطر من هلک و هلک پا شده بودی اومده بودی این سر ِ دنیا به چه مصیبتی اونم فقط جاست فُر می، تنها گذاشتم و مـُردم... ـ
نمی تونم براتون توضیح بدم که به چه خون ِ جگر و دل ِ پاره پاره و ریش و درد و ناله و غصه ای اون همه صبحانه رو خورد، در حالیکه داشت به جای خالی ِ من روی صندلی ِ مقابل نگاه می کرد و قلپ قلپ قهوه و اشک چشم می خورد ( نمی دونین چه مزه ی گـُهی میشه... الهی براش زودتر می مـُردم) و هیچ کاری از دست ِ من براش بر نمی اومد... من مـُردم و اون با ثروتی که من از قبل براش به ارث گذاشته بودم و بیمه ی عمرم و درد بی کسی و غربت تو مملکت غریب، ماههای ماه تنها و حسرت به دل زندگی کرد و زجر کشید زار زار اشک ریخت عین ِ چی، آخر سرهم از فرط ِ بی کسی و دِپرشـِن و اینکه بالاخره سایه ی یه "مرد" باید بالا سر ِ زن ِ ضعیفه ی شوهر خیانت کرده ی نامزد مرده ی سیابخت باشه با همون براد پیت که قبلاً از آنجلینا بخاطر من شکست عشقی خورده بود ازدواج کرد( میگن دنیا دار مکافاته اینه ها، حالا هی جدی نگیرین مردمو اسکل ِ خودتون کنین بخندین)ـ
هنوزم که هنوزه به یادمه و هر سال، در سالگرد اون روز (یا شب) با شوهر و بچه هاش و به خرج خودش ( همون ارث و بیمه و اینا...) میرن تو بالکن همون رستوران و به یادم شمع روشن می کنن فوت می کنن خاموش نمیشه دوباره محکمتر فوت می کنن خاموش نمیشه همه با هم یک دو سه میگن فوت می کنن خاموش میشه خوششون میاد ذوق می کنن دس میزنن...ضمناً اسم منو می خواد بذاره رو ششمین بچه اش که ماه آینده به دنیا میاد...(دلت سوخت؟؟؟ خدایی سوختا...یـَه یـَه)ـ
خدا وکیلی ، یه آدم، دیگه از زندگی و این دنیا و اون دنیا و کلاً، چی می خواد؟
پایان
بعدالتحریر: این پست صرفاً برای ریـــــــــــدن به رویاهای عاشقانه ی شما در این مکان جاسازی شده و فاقد هرگونه ارزش مادی و معنوی می باشد
ضمناً هرگونه استفاده ِ سمعی و بصری و هرجور دیگه که فکرشو بکنی از این متن، دارای پیگرد ِ غیرقانونی ِ وحشیانه می باشد... از ما گفتن، خود دانی

ـ کپی شده از بلاگ 360 خودم

Monday, October 29, 2007

تذکر مجدانه

با عرض پوزش



این بلاگ، تقریباً و ترجیحاً یک بلاگ شخصی و با مسئولیت محدود است



خوش دارم که آدرسشو حراج نکنید... لطفاً



ــ لزومی هم نداره دلیلش رو توضیح بدم ــ



در غیر این صورت تحت پیگرد کاملاً غیرقانونی و غیر انسان دوستانه قرار خواهید گرفت


Tuesday, October 23, 2007

جفنگیات اخلاقی و زیبایی شناسانه ی مهوع





راست میگی مرد، کاملا حق با توئه... مسلماً من جزو همان جماعت پرهیاهوی بی شعوری هستم که با حماقتی وقیحانه ازشون اسم بردی و با این جمله ی یاغیانه ات به طرز فکر و فهم ِ مثال زدنیت اعتبار خاصی بخشیدی... من از همان دسته آدم هایی هستم که بی اغراق، همیشه عضو جریان آدم توی بوق کن ِ "ضد جریان" بوده ام، احتمالاً به این دلیل که صرفا می خواهم علی رغم فقدان هرگونه مرز برای مواجهه با پیرامونم، اصیل به نظر برسم یا، نمی دانم شاید هم می خواهم به این وسیله پرچمدار اسطوره ی آوانگارد بشوم! اصلا شاید می خواهم همه ی اینها که گفتم و همه ی آنهایی که گفتی و نگفتم و نگفتی بشوم... اما یک چیز را خوب می دانم، آن هم این که هیچ وقت نمی خواهم جزء جریان متوهمی باشم که کر و کور و از سر نشئگی از هر پدیده ی تازه به دوران رسیده ای بدون در نظر گرفتن شخصیت، اصالت ، هدف و ظرفیت شخص پدید آورنده ی ِ جریان حمایت و ذوق می کنند... متاسفانه در این عصری که سلیقه ی هرکسی به طرز بی شرمانه ای محترم است کسی مثل شما می تواند ناااام جو را نابغه ای بداند که صدایش در هیاهوی این جماعت بی شعور ِ ضد جریان گم می شود! و افسوس ِ کسی مثل من هم نمی تواند مانع از آن شود که با این ذوق زدگی ابلهانه در حمایت بی چون و چرا و "سانچو وار" تان از عالی جناب نااااام جو، همان ته مانده ی استعداد و هوش ِ هنرمند کم جنبه و درگیر حس ِ خود به شدت بزرگ بینی ِ اجباراً محترممان را بخشکانید...

ضمنن ِماجرا: عذرخواهی بابت هیجان زدگی غیر قابل کنترل

Monday, October 22, 2007

غرض از ری را نشینی





خوش دارم روی نیمکت چوبی زهوار در رفته ی "ری را" که می نشینم، تماشایت کنم. با بلوز صورتی راه راه ِ زیر مانتو و انگشت های بی قرار و شال گردن باریک درازی که از فرنگ برایت سوغات آورده اند... مدام نگاهم را از روی دست هات بگیری ببری پشت گوش ات، با سر انگشت هات روی گردن مرمری ات بکشی... دود سیگار کاپیتان بلکم را که گلویم را جر می دهد ولی شما بووش را دوس داری ناغافل فوت کنم توی صورتت، بعد اخم کنی و بخندی آن جوری که از آن مدل چال های وامانده بیفتد روی گونه ات... یکهو کتاب باز کنی بی قید، بلند بلند " دل نمی ماند برایم وقتی دلم هوایت را می کند " بخوانی ... خیال کنم با منی. ـ





بعدالتحریر: ولله ما حالیمان نبود یک خبطی کردیم... اما هنوز وانداده ایم... چشممان ترسیده بانو... کفاره ی ترکِ عاشقيت هرچه هست، پای اين دل ِ وامانده‌.. حلال کنيد

Saturday, October 20, 2007

قبول نیست

قبووووووووووووووووووووول نیست



دستکش های تو انگشت داشت



مال من نه


دکمه ی من دیگر باز نیست



بند کفش تو را کی ببندد؟؟؟






پی . اس: خووووووووووبه گلم؟؟؟



کپی رایت خودم محفوظ است*


Friday, October 19, 2007

اعتراف نامه

حواسم نبود
فقط حواسم به خودم بود
راستش هیچ کس
هیچ کس و تاکید می کنم هیچ کس
جز خودم
از این حواس پرتی ذاتی نسبت به آدم های دور و نزدیک اطرافم
خبر ندارد
....
همیشه
جایی که باید، ندیدم... نشنیدم... حس نکردم
در عوض
راحت فراموش کردم
سخت بخشیدم
دیر اعتماد کردم
کم دلتنگ شدم
دوست خوبی نیستم... نه
شاید چون... خیلی وقت ها می توانستم
اما نبودم
کم نمی آوردم
اما دریغ کردم
گاهی فکر می کنم
چقدر خوب آدم ها را گول می زنم
خوب حرف می زنم
خیلی خوب
خوب به جای همه فکر می کنم
خوب محکوم می کنم
خوب دست آدم ها را می گیرم، می برم، ول می کنم جایی که خودم دوست دارم.. خوشم می آید
خوب بلدم رفاقت را حرف بزنم
همیشه قول داده ام همه ی تلاشم را بکنم
اما یادم نمی آید حتی دستم را برای دعا، به خاطر دوستی بلند کرده باشم
نه اینکه نخواهم
نه، اما خب راستش فراموش کرده ام
همیشه تعجب کرده ام از اینکه
چقدر خوب ادای آدم های نگران را در می آورم
...و جز این
کسی به یاد ندارد جور دیگری هم بوده باشم
کاری هم کرده باشم
...
گاهی چیزی درونم دیوانه وار وول می خورد
گاهی هم فراموشم می شود
شاید وقت هایی که چیز های بیرونی محکمتر وول می خورند
اما همیشه هست
چیزی که مدام زیر گوشم می خواند
تو در امنیت و آرامشی
تا آن وقتی که ساکت، بی اعتنا و مشکوکی
...
گوش می دهم، می پذیرم
بعد ته نشین می شوم
در خودم
آرام می گیرم
اما خب
می دانی
با خودم
خوب نیستم
نه
تقریباً هیچ وقت
...
امروز یک چیزی آن بیرون خیلی عمیق و جدی تکان خورد
تکان داد
همیشه دوست داشتم خودم را گره بزنم به چیزی
آویزان شوم
از این ور بام
یا آن طرف
فرقی نمی کرد
ولی امروز مجبور شدم روی پای خودم، درست از وسط پشت بام
آدم های دورم را ببینم
و بفهمم همیشه لازم نیست کسی را دوست داشته باشم که درست همان جور است که من دوست دارم
آدم هایی که دوست دارند جوری باشند که تو دوست داری ــ اما شاید هرگز نشوند ــ را هم می شود صمیمانه دوست داشت
و به خاطر بودنشان با خیال راحت حیرت زده شد
امروز
تصمیم گرفتم از داشتن بعضی آدم ها که همیشه در کنار من هستند
و از بس که بی هیچ بهانه ای و تحت هر شرایطی هستند؛ اصلاً نمی بینمشان
خوشحال شوم
آدم هایی که خیلی وقت ها حضورشان را از توی دفترچه تلفن موبایل به یاد می آورم
آدم هایی که خیلی وقت ها برای جواب دادن به توجه تلفنیشان کلی مردد می شوم
آدم هایی که چه برایشان باشم چه نباشم مثل همیشه اند، نزدیک... بی گلایه... بی دریغ... و حتی شاید با دلتنگی

Tuesday, October 9, 2007

بی رودرواسی

ــ تعارف می کنی؟؟؟
ــ نه آقا تعارف نداریم با شما... ـ
ــ خلاصه نبینم یه وقت تعارف کنی... خدا شاهده اگه بفهمم تعارف کردی آنچنان با کله میام تو صورتت که فکت بپاشه رو دیوار.... باشه؟؟؟
ــ باشه
.......................................
خب که چی؟: مای اتوپیا

Friday, October 5, 2007

خوش آمدید، شما فقط چند قدم تا ... فاصله دارید

«صاحب کتاب فروشی آدم خارق العاده ای نبود. کلاغ سه پایی نبود در دامنه های قاصدک پوش ِ کوهستان»



توی این دنیا یه داستان هست که اینجوری شروع میشه... به نظرتون شاهکار نیست؟؟؟




بی ربط: این بلاگر خیلی آدم خوبیه.. خیلی

Thursday, October 4, 2007

از رنجی که می بریم

راه می رویم، با همیم

دست مان توی دست آن دیگری عرق کرده است

معذبیم

فکر اینکه چه کسی زودتر خسته می شود آزارمان می دهد

دستمان را باز می کنیم

روی شلوار جینمان می کشیم

ادای آدمهای بی خیال را درمیاوریم

و همچنان راه می رویم

...


تصمیم می گیریم به بازی ِ در سکوت راه برو و کنار آن دیگری از اطرافت لذت ببر- تصور کن که لذت می بری- ادامه دهیم

و به یک چیز نرم ابری فکر کنیم

یک رویای کوچک

شادمانه پشت گوشمان را قلقلک می دهد

ولی نه، پشیمان می شویم

به روی خودمان نمی آوریم

شاید از شادی که بی دریغ می بخشد یا لبخندی که بی اراده روی لبمان می نشاند احساس خطر می کنیم

زیرا پشت غم یک تنهایی بزرگ سنگر گرفته ایم

و از ترکیب خطوط چهره رنج کشیده مان لذت می بریم

آنقدر که حتی چند بار توی راه

بی اراده و عمیق

توی تصویرمان روی شیشه ی ماشین ها یا در ِ ساختمان ها دقیق می شویم

اما بی اعتنا

کاملا بی اعتنا... و

احساس امنیت می کنیم

...

جایی می نشینیم

رو در رو که... نه

ترجیحا کنار هم

چیزی می گوییم

چیزی نیست که می خواهیم بگوییم

می خواهیم از قدرت صدایمان و تاثیرش تا حدودی مطمئن شویم

کم کم آماده می شویم

شروع می کنیم
...

خب

:با یک سوال شروع می کنیم

می دانی؟؟

ــ نه مسلما نمی داند ــ

من؛ مدتهاست

درد دارم

و برای دردم تعبیری نیست

راستش

درد من آنقدر عمیق است که هیچ وقت دلیلی نداشته

مطلقا چیزی نیست

چیزی آنقدر عمیق که بتواند دلیلش باشد

مهم نیست که از چه چیزی

هر اتفاقی اگر افتاده بود

زندگی اگر به هر شکلی بود

باز درد من همین بود

از همین جنس

و این تنها چیزیست که می توانم بگویم از آن مطمئن ام

...

متوجهیم که رنجمان را در مقام یک هنرمند

یا انسانی با پیچیدگی هایی عظیم و خاص

عرضه کنیم

منتظر می مانیم

سراپا گوش می شویم

تا چیزی بشنویم

تا کسی را بیابیم

...

سر خورده ایم

نمی دانیم برای بار چندم

اما هنوز امید داریم

به کسی که شاید

شب و روز به دنبال ماست

به کسی که او را کامل می کنیم

فکر می کنیم

که روز را می شناسیم

اما خورشید را گم کرده ایم

راه می رویم

هیچگاه با تمام راههای در پیش

این گونه تنها نبوده ایم

...

یادداشت های روزانه ی زویی

ــ دوسِت دارم


....


تونمی خوای بگی دوسَم داری؟؟؟


ــ نه... نه تا وقتی که تو می تونی به دو نفر بگی دوسِت دارم... ـ



پس نوشتاره: یک روز یک فیلم در ژانر تلفیقی ( اکشن- نوار- علمی- تخیلی) با این درون مایه می سازم
بازگشت غرورآفرینمان عرض تهنیت و شادباش! ـ

Monday, September 10, 2007

فیلم کمرنگ مرمری

اتاق از آن سقف های بلند ویکتوریایی داشت، با شومینه ی مرمر و یک درخت آووکادو که جلوی پنجره بزرگ می شد و او یک جور ِ خیلی خوش هیکل و بور، خوابیده بود کنار من.ـ

و من هم خواب بودم و سپتامبر بود و تازه می خواست سپیده بزند.ـ

1964.

بعد ناگهان بی هیچ هشدار قبلی پاشد نشست و فوری مرا بیدار کرد. می خواست از تخت برود بیرون. هیچ شوخی هم نداشت.ـ

گفتم:" چی کار می کنی؟"ـ

چشم هایش گرد گرد شده بود.ـ

گفت:" دارم بلند می شم."ـ

رنگشان آبی و خوابگردانه بود.ـ

گفتم:" برگرد تو تخت."ـ

گفت:" چرا؟"ـ حالا نصفه از تخت آمده بیرون و یک پای بورش روی زمین بود.ـ

گفتم:" چون تو هنوز خوابی."ـ

گفت:" اوه باشه."ـ این حرف به نظرش منطقی آمد و برای همین برگشت توی تخت و پتو و ملافه را کشید و کنار من خوابید. دیگر چیزی نگفت و جنب نخورد.ـ

او به خواب ناز رفت و این آخر شب گردی های او بود و شروع ولگردی های من. حالا سال هاست به این اتفاق ساده فکر می کنم. اتفاقی که هنوز هم هست و خودش را مثل یک فیلم کمرنگ مرمری بار ها و بار ها در من تکرار می کند.ـ

Friday, September 7, 2007

تراژدی یا وقتی فتوشاپ هم هیچ کاری ازش برنیامد

یک عکس هم نشد بگیریم
یک عکس ِ هم من هم تو
نه حتی خیلی نشسته تنگِ هم مثل همان ها که نشانم داده بودی،دستتان دور گردن هم، یا پهلو به پهلوی هم یا حتی پشت به پشت، نه... ـ
حتی یک عکس ِ من این سر تو آن سر هم قبول بود
یک عکس که دستم را کشیدم روش نوک انگشتهام لبخندت را زیرش قلقلک بدهد و من باز دلم یک طوریش بشود از آن طور خندیدنت
یک عکس که بشود هروقت دلت خواست دستش را بگیری باهاش بروی هرجا که نمی خواهی با هیچ کس دیگر بروی
یک عکس که بشودهمیشه باهاش رفت سینما فلسطین و تا سانس آخر همان تو ماند
یک عکس که وقت و بی وقت بشود بردش کافه عکس نشاند روی صندلی روبرو


یک عکس که بدانی دوست دارد برایت گوش بدهد؛ نه اینکه ساکت شدی و نشدی بپرد وسط حرفت که دیروز فلان کسکِ فلانی این جور و هفته ی دیگر آن یکی که یک دفعه ای بهت گفته بودم آن جور
یک عکس که دستت را بگیرد بگذارد روی لب هاش
...


نه... خب نه! ـ
همه اش را؛ قول می دهم که دروغ گفتم
من فقط یک عکس می خواستم که بگذارم پشت هر چیزی یا روی همین میز
که کسی بپرسد و من مکث کنم بگویم این که منم؛ بعد لبخند که زدم بگویم این هم تویی
همین
...
نمی گویم نخواستی، یا دوست نداشتی، فقط می گویم نشد
یک عکس هم نشد بگیریم... ـ



پس نوشتاره: شایدحالا، دیگر حتی افسوس خوردن هم نداشته باشد، ولی خب.. اینوتقریباٌ یک ماه پیش نوشته بوده بودم... گناه داشت که این همه منتظر مونده بود!... ـ

پس از پس نوشتاره: فتوشاپ را بگوییم معجزه ی قرن است والله بیراه نگفته ایم... خودمانیم ها! ـ

Tuesday, September 4, 2007

قانون اِن اُم ِ مورفی

لطفا این مورد رو هرچه سریع تر به قوانین مورفی اضافه کنید، با تشکر

ـ در حال دیدن فیلمی هستی که یه زن و یه مرد از اول فیلم دو طرف خیابون وایسادن به هم نگاه می کنن و تو پای مانیتور خوابت برده... در اتاق باز میشه همه ی فامیل میریزن تو اتاق... به مانیتور نگاه می کنی و می بینی زن و مرده به صورت لخت مادرزاد در کمترین فاصله ممکن دو جسم از هم، دارن شدیدا و با اگزجره ی وحشیانه ای به هم ابراز علاقه می کنن
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نتیجه گیری ِ غیر اخلاقی: مقدار صحنه های محشورانه ی* فیلم از نظر کیفی و کمی مطلقاً رابطه ی مستقیم با باز و بسته شدن در اتاق بوسیله ی عوامل ناشناس ِ غیرخودی ِ رودرواسی زا دارد
:*
دریافتن مفهوم لغت مورد نظر در این مکان خاص به عهده ی خواننده بوده و هیچ گونه مسئولیتی متوجه خالق اثرـ کلمه نمی باشد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پس نوشتاره: گول نخورید، عاقل باشید، این توطئه ی غرب است... حتی به فیلم راز بقا که هیچ؛ به فیلم خانوادگی سیزده بدرتان هم اعتماد نکنید

چسبنده ی فرهنگی یا فرهنگ چسبندگی

آره، اون یه آدامسی بود که نمی تونستی بندازیش توی سطل یا از پنجره بیرون یا یه همچو جایی که باید مینداختی.. وقتی داشت دستشو درازمی کرد و بهم میدادش، درواقع اصلا از برق چشماشو حالت انگشتاش نمی شد حدس زد که چه جور آدامسیو داره هدیه میده... می تونم قسم بخورم که آدامسه رو فقط می شد و می تونستی و می خواستی که بچسبونی. از اون آدامسای خونواده دار با ادب و فرهنگ و مشخصات نبود.انقد زود مزه اش -حالا هر کوفتی که بود- می رفت که فقط دلت می خواست زودتر بچسبونیش به جایی. حالا راستش زیادم فرق نمی کرد که کجا. یه جایی مثل پشت جلد کتاب یا بالای مانیتور یا حتی روی کلگی تخت خواب هم خوب بود، می گم که... از اون پدر مادر داراش نبود... ـ
شاید یه جورایی می شد با یکی از اونایی که ده- یازده شب به بعد سر پارک وی یا اون حوالی می پلکیدن و با یه بوق سوار می شدن و زودی هم از چشت می افتادن مقایسه اش کرد... ولی خداییش از اوناییشم بود که هیچ رقمه نمی شه ازشون گذشت، اولش اونقد مکش مرگ ما، که اصلا حتی یهو دلت می خواد درسّه قورتش بدی ولی هیچ طولیم نمی کشه که حاضری هر غلطی بکنی تا هرجور شده از شرش خلاص شی. ـ
خلاصه اون یه آدامسی بود که... گفتم، یه جورایی... چی میگن، حالا شاید بشه گفت.. حرومزاده ای بود در نوع خودش... آره... ـ

Friday, August 24, 2007

مژده

این ادبیات قناس ما هم یکوقت این جور است که خواندید تا حالا و می خوانید بعد ها
یک وقت هم طور دیگری غیر از این طور است
طوری که اصلا یکهو کلا و از اساس جور دیگریست و فی الواقع برای این است که خوش نداریم گیر و گرفت این حس لامذهب که مردم به آن یکنواختی آزاردهنده ی کابوس وار می گویند بشوید
لذا عجالتاٌ خوش باشید و سر کیف
عرض ارادت

مرثیه

رنج من بیشتر از افیونست
دلم از دست خدا هم خونست
پرم از بوی تعفن از جیغ
در من انگار زنی مدفون است
کوچه را قفل نکن می ترسم
گم شوم کودکیم بیرون است
می گریزد چو کلاغی تاریک
جرم من سرقت یک صابونست
نیمی انسانم و نیمی حیوان
پشت تنهاییم افلاطونست
سالها چون حلزونی از هیچ
جنبشم بسته به پیرامونست
با چنین زندگی جانفرسا
همچنان مرگ به من مدیونست
.
.
.
شعر مال دوستمه *

Tuesday, August 21, 2007

مصیبت نگاره

این گل پسررفیق شیرین رخ شوخ چشم پدر سوخته ی ماخوذ به حیای ما عنایت فرموده... بر گشته اند می فرمایند:ـ
به خیالت که چی؟؟
من به تمامیت جامعه ی نسوان به یک چشم نگاه می کنم، همه را به چشم ** می بینم

اما شما حسابت سواست، شما از سرت تا به پا حسابت با همه ی عالم سواست، به -بوووووق- ام می خندم اگر امر کنید بمیر حسب الامر شما سقط نشوم!ـ
که یعنی خلاصه همه جوره آره و اینها و...ـ

بـی خیــــال پدر آمرزیده! پروردگار خیر امواتمان رفیق عنایت فرموده اند به ما
یکی از یکی مادر به خطاتر
شکر


پس نوشتاره: مثل وقتی می ری مهمونی، رودرواسی هم داری، عین خرس گشنته، نامردی نمی کنن با همون باید بکنی!!! دقیقن با همون زهرماری که ازش متنفری ازت پذیرایی می کنن... حالا هی باید تشکر هم بکنی!یعنی اینش درد داره ها... تشکرم ا!ـ
پَساپس نوشتاره: ربطشو خودم می دونم و کافیه... ـ

Thursday, August 16, 2007

استعلام از سازمان ثبت اختراعات کشور

این فکر و خیال اینکه مبادا یک کوفتی اختراع شده باشد که به آدم های بچسب وآویزان شو تا کامت برآید ِ توی لیست مسنجرم نشان بدهد من اینویزیبل مشرف شدم.... ما را کشت!ـ

Wednesday, August 15, 2007

ملولیت

دیشب دلمان دوباره هوایتان را کرده بود
لامصب کوچه به کوچه خیابان به خیابان جا بجای این شهر را گشت مگر ردی، نشانی، خاطره ای، ازتان پیدا شود تسکین بدهد وامانده را
اما هی بخت سوخته
که اگر یار بود این دربدری مان هم عار بود....ــ
سر صبحی هم پاشدیم ناشتا خورده نخورده با همان حال نزارمان زدیم از منزل والده مان بیرون که به خیال خام برویم تا آقامان نیست خانه ایشان بساط عاشقیتمان را پهن کنیم، سیگاری بگیرانیم بی آقابالاسر عر بزنیم و کسی عارضمان نشود که باز چه شکری خوردی... که رفتیم و ملتفت شدیم بساط صور وسات آقامان از قبل پهن است و محض خاطر اینکه خیال برمان ندارد یک بفرما هم زد که مثلا ... ـ
بگذریم تصدقتان، آخرش هم ماندیم یک لنگه پا توی خیابان و حالی نشدیم که آدم وقتی ضعیفه شد و مواجبش هم قطع شده بود و آه در بساط نداشت که برود کافه نشینی.... یک نخ سیگار بهمن مچاله اش را کدام قبرستانی آتش بزند که به قاعده ی گاو پیشانی سفید نشود، کج کج نگاهش کنند سر بجنبانند افسوس بخورند که هی... بد زمانه ای شده... ـ
ولی فی الواقع، بد زمانه ای شده آقا، بد زمانه ای شده
.
.
موسیقی: سوته دلان ِابی

دیالوگ متعالی

ــ راستش... یه جور احساس سبکی دارم... یه حس آرامش عمیق.. شاید حتی یه ورژن ابتدایی از رسیدن به تعالی،یا... چه می دونم؛ رستگاریو دارم تجربه می کنم... اصلا احساس آدمیو دارم که.... که
ــ آآآآ م م م م... راستی بهت گفتم اون انگشتر بابای خدابیامرزتو که دادی ببرم روش قیمت بذارن هرچی می گردم پیدا نمی کنم؟؟؟؟
... ــ
....
....
....
آها
....
....
....
{صدای فرو رفتن چاقو تا دسته از بیخ گلو تا انتهای فوقانی ماتحت}
ـــــــــــــــــــــــــــــــ

Thursday, August 9, 2007

(!) کیمیایی وار

یه چیزایی هست که هنو قدیمیه


دیگه به تخم نداشته ام هم نیستی قدیمیه


پس دیگه به تخم نداشته ام هم نیستی! ـ


[smil]


.


.


.


کپی رایت محفوظ است

Monday, August 6, 2007

حکایت نه حکایت عشق و عاشقیه
که این روزا بدجوری از سرمون افتاده
....
حکایت اینه که بشینی فک کنی و فک کنی و هزار مدل راهو تو کله ات امتحان کنی
آتیشت که خوابید، راه گلوت که وا شد، نفست که بالا اومد
آخرش ببینی نه
دیگه نمی خوای توام مثه همه ی آشغالای دور و وَرت تو این گند و کثافت دست و پا بزنی
حکایت، حکایتِ نخواستنه... نخواستن

Thursday, August 2, 2007

انا لله

عزراییل هم شکر رب رحیم ول کرده زندگیش را انگاری
یخه ی این سینما و هر چی آدم توش یا دورش می پلکد راچسبیده ول نمی کند هیچ رقم
حالا آنتونیونی را خوش خوشکی نگاه می کردیم
سر برگمان که اسباب مزاح نداشتیم با شما... ـ
یا خدا استغفار!ـ
امشب محض خاطر جمعی می رویم عارض درگاه حق می شویم باشد ملک الموت حضرت اجل بی خیال شده به صراطی غیر از این مستقیم شود... انشالله

Tuesday, July 31, 2007

عادت می کنید

خوب دیگر
در واقع نمی دانیم از کجا و چطور
ولی خوب...ـ
یک چیزی می شود بالاخره
دلمان روشن است...ـ

کلام یکم

بسم الله
یا علی