Sunday, November 25, 2007

برای بار هزارم

دست هام قشنگند

عاشق تصویر دست هام می شوم

نگاهشان که می کنم، یک چیزی مثل قند اما هزار بار شیرین تر توی دلم آب می شود

و با دست هام که این همه دوست داشتنی اند به یک عالمی پز می دهم

وقتی؛ ـ

موهای تو از بین انگشت هام، سر می خورد... می ریزد.. و من، با حوصله، جمعشان می کنم... برای بار هزارم

...

نگاهت می کنم

مهم نیست که بار چندم است

شاید بار هزارم

و من برای بار هزارم دلریزه می گیرم

و برای بار هزارم فکر می کنم که هیچ وقت تو را این همه خواستنی ندیده ام

زیر لب ورد می خوانم: کاش نبینی، کاش حواست نباشد که گوش هام داغ شده ، کاش صورتم از شرمم گــُُلی نشده باشد

کاش نبینی که چطور برای کشف تن ات

نگاهم روی هزار خط منحنی سر می خورد

و نفس هام طوفانی می شود، از میان سینه ات که عبور می کنم

و آنجا که به سرازیری گردنت می رسم دلهره ام توی دلم جا نمیشود

و تو درست وقتی از پیشانی بلندت سرازیرم و به چشمهات آویزان شده ام

مچم را می گیری، دستگیرم می کنی بی آنکه بفهمی گرمی دست هات از تمام هستی بی نیازم می کند و

دلشوره ام را می خندی

و من، همانجا، روی نرمی و آرامش لب هات به خواب می روم

...

و این گونه است که من هزار بار

در جواب این سوال که چند بار؟؟؟

جواب داده ام که روزی هزار بار

با تو عشق بازی کرده ام.. حیرت کرده ام.. دلشوره گرفته ام.. لبریز شده ام و

هزار بار با تو خوابیده ام... خواب دیده ام.. ـ

و خب ؛ هیچ کس، حتی یک نفر هم نبود که حرفم را باور کرده باشد

...


امروز

نمی دانم چند سال از آن روزها می گذرد

هزار سال پیش بود به گمانم

در تمام این سالها.. ـ

روزی هزار بار تمرین صبوری کرده ام ومچاله شده ام در خواستن و نخواستنت

روزی هزار بار رفته ام به هوای شنیدن صدایی که بخواهد بمانم، نروم

و خب... حتی یک بار هم نشنیده ام کسی چیزی گفته باشد

...

من

دیگر رها کرده ام

خودم را

در بغل نداشتنت

هنوز یاد آن روزهایمان که می افتم نگاهم ترس می خورد که مبادا خوب نازت را نکشم و تو قهر کنی و بروی، نکند سوال کنی و من بلد نباشم، نکند غصه بخوری و من نفهمم، نکند وقت تله بازی هایمان ببازم و تو دیگر فکر نکنی که چقدر من با بقیه فرق دارم، نکند تکراری شوم... ـ

هنوز هم طول می کشد تا یادم بیاید خیلی وقت است که نیستی

اما

خیال تو رهایم نمی کند و این نامردیست

تو، آنجا عاشق می شوی و من اینجا روی بالشی که از نبودن شانه هایت خیس است خوابش را میبینم


تو، آنجا برای عشقی که توی دلت بزرگ می شود و می ترساندت بغض می کنی و من اینجا کنار دفتری که از دلتنگی دست هات سیاه شده خوابش را می بینم

می ترسم

می ترسم به همین زودی ها خوابت را ببینم

خوابت را ببینم وقتی ذوق زده می دوی تا دست هات را دور گردنش قفل کنی و...همه چیز من را به او ببخشی

می ترسم و همین جا

قول می دهم از حالاتا هزار سال دیگر نخوابم

مبادا خوابت را ببینم، وقتی که ذوق زده می دوی تا... ـ

قول می دهم نخوابم تا وقتی که خواب ببینم،

خواب ببینم که مرده ام، مرده ام و تو را نخواسته ام؛ آرام و بی تردید

...


اما خب، من جایم را با هیچ کس در این دنیا عوض نمی کنم

هیج کس هنوز نمی داند اینطور دوست داشتن قشنگ ترین چشم های دنیا

چه طعمی دارد

Thursday, November 22, 2007

آدمیت

ــ [داد می زند] الو

ــ بله؟؟؟؟؟ سلام...

ــ [ صدا از ته چاه بیرون میاد و کاملاً نامفهوم و آرومه] مامانت پشت خطه، گفته دعوات کنم... صدات روی آیفونه

ــ خب باشه

ــ[با فریاد ِناشیانه ی لرزان و جدیتی مضحک و بیش از حد اغراق شده] نگار.... جان؟؟ ساعت چنده؟ تا نیم ساعت دیگه خونه ای خدافظ

ــ نمی تونم ... اومدم فیلم ببینم.. خودت یه جوری بپیچونش

ــ [ با همان حالت قبل] اِاِاِ؟؟؟ تا کی کارت طول می کشه؟ کی خونه ای؟؟؟ [هجای آخر را با اعتماد به نفس بیشتری داد می زند]ه

ــ نمی دونم... دیگه تا یازده خونه ام

ــ نگار ساعت یازده و نیم خونه ای.. فهمیدی؟؟

ــ خدافظ

ــ خدافظ بابا جان

بابای من اینطور آدمی ست

------------------------

در لحظات دشوار و طاقت فرسای بی انگیزگی، بی دریغ و بی نقص، خود به تنهایی، بزرگترین انگیزه ی من برای نوشتن بود و هست....
ای ابلهانه ها، ای بیهوده های ناچیز، ای ممنوعه های تباه کننده... با شما هستم ای خوشی های کوچک و بزرگ... می شنوید؟؟ او همیشه در صحنه است، لحظه ای و کمتر از لحظه ای مرا با شما تنها نخواهد گذاشت... فقط و تنها فقط اوست که می داند و می تواند حتی از سرخوش ترین موجود کائنات یک "ساموئل صادق بکت هدایت" به توان بی نهایت خلق کند.. من که دراین معرکه؛ نگفته معلوم است، لاجرم نقش باقلوا را دارم
آی دست کم نگیرید وای دست کم نگیرید

مامان من اینطور آدمی ست
---------------------------

ــ عذر می خوام... شما هنر می خونین؟؟

ــ بله... چطور؟

ــ هووم ... آخه کاملاً مشخصه هنرمندین

ــ آها

ــ میشه بپرسم دقیقاً رشته تون چیه؟؟

ــ معماری (!!) ـ

*****

ــ سلام، صبحتون بخیر.. امروزم ماشین نیاوردین؟؟

ــ سلام

ــ آخه چند روزه قبضتونو می نویسم ، به بچه هام سفارشتونو کردم که هوای ماشینو داشته باشن

ــ [لبخند ] جداً؟؟

ــ بله... آخه کلا ماشین خیلی بهتون میاد!ـ

ــ ممنون...می تونید دیگه قبض ننویسید... ماشینوچند روزیه میذارم جایی که مجبور نباشم پول زوری به پارکبان بدم


من این طور آدمی ام (؟) ـ

Saturday, November 17, 2007

مضخرف

دیدین وقتی آدم حالش خوبه؛ دغدغه ی ذهنی نداره؛ بدهکاری نداره؛ کسی بهش غر نمی زنه؛ سرگردونی نداره؛ با هیشکی مشکل نداره؛ تکلیفش معلومه؛ همه چی رنگ و وارنگه؛ آسمون آبیه؛ هوا عالیه (ضمناً همه ی اینها بدون دود سیگار)... تقریباً به جز مضخرف چیز دیگه ای نمی تونه بنویسه؟؟؟

تقریباً به جز مضخرف هیچی نمی تونم بنویسم!ـ


آهان: می تونید تصور کنید اسمتون "دین شاه وجدان" باشه؟؟... تصور کنید! این اسم یک آقای وکیل پایه یک دادگستریه... نمی تونم حدس بزنم زنش چی صداش می کنه... ـ

Friday, November 16, 2007

این طور مرا دوست خواهی داشت


.من عاشقتم رومئو وار، من دیوانتم مجنون گونه، من می پرستمت مومنانه خالصانه
در حدی که خودمو برات به فاک می دم روزی اِن بار چون کار ِ بهتری سراغ ندارم که با خودم بکنم
تو دوسم داری ولی هنوز نمی تونی تصمیم بگیری و از خیلی چیزا به خاطر من بگذری.. برای اینکه هنوز بچه ای و دوس داری که بچه بمونی تا ابد و بزرگ نشی و اصلاً منو یه طور دیگه ای دوس داری که من هیچ وقت نخواهم فهمید که چه طورو وای و ووی! (خودت این طور میگی)ـ
پس از هم جدا می شیم ( موزیک متن کازابلانکا)ـ
سالها می گذره، من هنوز از عشق تو یکه و یالقوز موندم، مثل یک آدمی که شکست عشقیه و توی همه ی زندگیش جز صورتحساب هیچ بسته ی پستی ِ دیگه ای براش نیومده.. می خوام روانی بشم سر بذارم به کوه و بیابون، اما این کارو نمی کنم. بذارید این کارای پیچیده رو دیگران بکنن. من همین که سیگار بکشم کس شعر بنویسم و معروف بشم در سطح نوبل و این حرفا... کافیه. ـ
آنجلینا جولی از عشق من از براد با 5 تا بچه طلاق می گیره، اما من که عاشق توام نگاش نمی کنم که هیچ اسمشم ازش می پرسم که یادم بیاد کجا دیدمش ( از بس که آره و اینا..)ـ
تو، همزمان با رسیدن من به اوج معروفیت و مشهوریت و محبوبیت، از شوهر سکسی و تحصیل کرده و اُکازیون و با مقام و موقعیت عالی ولی هرزه ات شکست عشقی رو می بلعی، شوهرت اونقد کثافتکاری می کنه و تو به روت نمیاری (چون دوسش داری و شوهره دیگه بالاخره، ضمن ِ اینکه فکر شوهر داشتن درست مثل خودِ شوهر داشتن خوبه) تا اینکه با کلفت خونتون در حالت سگ مستی رابطه ی جنسی برقرار می کنه و کلفتتون حامله میشه و گندش درمیاد و واویلا... ـ
خانوم کلفت چون نمی تونه در حد مطلوب آقای دکتر خوش تیپ وسگ مایه اتو بتیغه (چون شوهرت اونقد وقیح شده که برمیگرده بش مـیگه به تخمم برو هرغلطی دلت میخواد بکن) میره و شکایت می کنه.. شکایت خانوم کلفت همانا و خبردار شدن کل ِ ملت همان... در همین لحظه و در حالی که داری عـــــــــررر میزنی و خودتو به در و دیوار می کوبی (حالا یا واقعاً یا مجازاً) منو توی کانال تپش توی کـَن میبینی که دارم برای گرفتن جایزه ی نخل طلای بهترین فیلمنامه و کارگردانی و تدوین و... در کل بهترین فیلم فستیوال، از رِد کارپت می گذرم (اول یه کلوزآپ هیجان انگیز بعد یه لانگ شات حماسی ِ منهدم کننده)ـ
و تو؛ در یک آن، و یکهو؛ متوجه میشی که چقد تا حالا عاشق من بودی و به شدت پشیمون می شی از اینکه چرا به خاطر فشار خانواده و جامعه و باور ها و سنت های غلط و کهنه و پوسیده و بوگندو، این احساس آسمانی و عمیق رو تا حالا در خودت سرکوب کردیو بهش اجازه بروز ندادی... تردید نمی کنی و در یک آن تصمیم می گیری تا مهرتو بذاری اجرا ( چند هزار تا سکه حالا یکم بالا و پایین) و با پولش بلیط می خری و یه راست میای بورلی هیلز و زنگ در خونه ی هیولای منو می زنی
ه(لازم به ذکر نیس که از صمیم قلب اطمینان داری که من هنوز عاشقانه دیوانتم و اصن غلط می کنم که نباشم و دیگه چی؟؟؟)ـ
زینگ زینگ!... ـ
ه (سعی می کنم این قسمت های بیش از حد هندی بازیشو خلاصه کنم که متهم به ابتذال قلم و فقدان بار فلسفی و منطق و اندیشه و این کس کلک بازیا نشم)ـ
هق هق کنان خودتو هل میدی تو بغل من و ابراز ِ ندامت و پشیمانی می کنی و منم هی خودمو چـُس می کنم ( بالاخره منم واسه خودم آدم ِ غولِ صاحب سبک آوانگارد شاخیم، قبول ندارید؟... اِاِ؟؟) و بهت پیشنهاد میدم بیا برای جاودان موندن ِ این عشق کوفتی بی خیال شیم و کلاً بهم نرسیم ودر کل از این کارا که تو فیلما می کنن ولی تو قبول نمی کنی و میگی بدون من دنیا برات اندازه ی تف یه فیتوپلانکتون نوع ِ آ هم ارزش نداشته و نداره و دیگه یه جوری شِر وِر می بافی که اون سرش ناپیدا... ـ
در اینجا من برای چنج کردن ِ سابجکت بهت پیشنهاد میدم که بزنیم از خونه بیرون و بریم به رستوران شونزده طبقه ای که وسط اقیانوس اطلس ساختن به تازگی ( و همیشه طبقه ی 16 اُمش برای من رزروه)ـ
پس لباسهای پلوخوریمونو می پوشیم و برای اولین بار در همه اعصار زندگیمون، دست در دست هم سوار پورشه ی فوق سفارشی ِ سکسی ِ بی در و پیکر و سقف و پنجره ی تابستونی من میشیم و تا دم ِ اسکله میرونیم ( در حالیکه یه باد پریشون ِ حالی به حالی کننده ی جوادم پیچیده تو موهامون و جاذبه ی بصری رو چندبرابر کرده) و نزدیکای طلوع آفتاب درست زمانی که هنوز خورشید نیومده بیرون و فقط آسمون قرمزه و هوا تاریک و روشنه به اسکله می رسیم... (قرار بود شام بخوریم تو رستوران یا صبحونه؟ صبحونه با اینکه خیلی خلاقانه و نو آورانه اس ولی جداً لوسه، پس بیاین طلوع آفتاب و به غروب تبدیل کنیم، لطفاً) از ماشین پیاده میشیم و بدون اینکه دزدگیر ماشینو بزنیم ( از بس که به تخممونه) راه میفتیم به سمت ساحل و اسکله و تو عین بچه ی نوزاد کوآلا چسبیدی بهم کوتام نمیای از فرط عاشقیت و رمانتیسیسم و من سوئیچ قایق مسلماً سفارشیم که با زنجیر بهم آویزونه رو از تو جیب ِ عقب شلوارم در میارم ( اگه دامن جیب عقب داشت حتماً دامن می پوشیدم) و به تو می گم که حدس بزنی قایق من کدومه (کلاً 2 تا قایق اونجاس که یکیش مال منه اون یکیشم مال یه پسربچه ی 12 ساله اس که از پدرجدش بهش ارث رسیده و کلا 2 نفر توش جا میشن و کاملاً مشخصه که 200 متر بیشتر نمیتونه حرکت کنه اونم به سمت اعماق دریا چون جای دندونای یه نهنگ که کف قایقو گاز زده کاملاً پیداس) تو چند ثانیه ای مردد می مونی و در حالی که انگشتتو به سمت قایق اون بچه هه نشونه رفتی با هیجان ِ مسخره ای می پرسی: این یکی؟ و من لبخند دیپ ِ پرمعنی ِ ابلهانه ای میزنم و سرمو خیلی خفیف بالا و پایین می کنم و آروم توی گوشت زمزمه می کنم: بازم اشتباه کردی... ـ
سوار قایق می شیم و آروم از اسکله دور می شیم ( عمراً اینجاشو تعریف کنم، فکر کردین "در امتداد شبه"؟ والا...) ( ولی خب فکر نکنین چیز خاصیو از دست دادین، به هیچ وجه نمی ذارم بیشتر از همون نوزاد ِ کوآلا بهم نزدیک شه، دیگه برین واسه خودتون دیگه.. دست خودم نیس از شکم مادر جنتل وُمنم!) هوا کاملا تاریک شده که کم کم چراغای رستوران تو افق دید ِ بیننده و پشت سر تو که دهنتو چسبوندی به گوش من و می گی دوسِت دارم واضح میشه، و من قبل از اینکه بتونم در جوابت هیچی نگم صدام عین یه یاغی ِ شورشی از دهنم در میره که: منم همینطور.. در کات ِ بعدی ما رسیدیم دم ِ در ِ رستوران؛ دربون ِ رستوران یه قلاب پرت می کنه تو قایقمون و ما رو می کشونه سمت خودش، می خواد دست ِ تو رو بگیره و برای پیاده شدن از قایق کمکت کنه که من خیلی مودبانه و خـَزوخیل ازش می خوام دست نگه داره و خودم طی یک حرکت محیرالعقول ِ آکروباتیک از قایق پیاده میشم، طوری که بعد از چند ثانیه چند صد نفر آدم که از تو طبقات مختلف شاهد ِ این صحنه ی تماشایی بودن شروع می کنن به تشویق و کف و سوت و دیگه اصن چه وضعی...ـ
من حالا وسط اون همه ابراز احساسات ِ هوادارام که دیگه منو شناختن گیر دادم که دست تو رو بگیرم از تو قایق پیاده ات کنم، بالاخره این کارو می کنم و تو از تو اون قایق کوفتی میای بیرون
ه( اوووووف... خلاص شدم از این سکانس چرت قایق سواری) در همین حین رییس رستوران به ما نزدیک میشه و با لبخندی از سر ِ ذوقمرگی و سپاس گزاری، ما رو به سمت آسانسور مخصوص ِ طبقه ی 16 اُم همراهی می کنه
حالا ما دو تا تو اسانسور تنهاییم، با بک گراندی که اقیانوسه ( که عین قیر سیاهه و هیچیش معلوم نیس) ولی نابینا خوندین اگه فکر کردین عینهون ِ این خـَزا گردن همو میچسبیم و عملیات رو با رمزِ یا صاحب الزمان شروع می کنیم، یه کم جنبه داشته باشین، میگن که خوبه ... خب حالا... ـ
خلاصه که یه صدایی میگه دینگ و در ِ آسانسور بعد ِ 16 طبقه صعود وا میشه، شما از در خارج میشی و من پشتِ سرت راهنماییت می کنم به سمت ِ میز مخصوصم که تو قسمتی تعبیه شده که من عاشق ویو اش هستم.. ( حیف که شبه هیچیش معلوم نیس، مگه نه؟ حالا نمیشه ؟ یه بار خانومی - آقایی کردین کوتا اومدین این بار هم کوتا بیاین بذارین همون موقع طلوع خورشید باشه دیگه بی خیال، اصن مگه فیلم ِ تیم برتون می بینین به این چیزا گیر می دین؟؟ اصن متوجه می شین؟؟ هممون بیگانه پرستیم به خدا) ( اصن این رستوران در قسمتی از اقیانوس و کره ی زمین قرار گرفته که همیشه ی خدا موقع ِ طلوع آفتابه ضمن اینکه آفتاب هیچ وقت طلوع نمی کنه مبادا منظره از دست بره! خوب شد؟ دیگه ببینم به چی میخواین گیر بدین) القصه، ما وارد ِ بالکن میشیم و روی میز دو نفره ای که به طرز افتضاحی رومانتیک برامون آماده اش کردن می شینیم... روبروی هم، چشم در برابر ِ چشم... ـ
تو یه جور ِ خیلی سکسی ای زل میزنی تو چِش ِ من و کاملاً پیداس که شدیداً و از ته ِ اعماق قلبت از عشق من رو به موتی( موت همون مرگه، خب؟) ( نمی گذرم ازتون اون دنیا، مشغول الذمبه این، اگه فکر کنین 1 درصد بخاطر پول و شهرت و مقامه ها... گفته باشم) پیش خدمت ِ مزاحم سر میرسه و مـِنو رو ول میده طرفمون، و تو چون میلی به غذا نداری ( از فرط هیجان) و می خوای که پیشخدمته زودتر بره، یه فنجون قهوه، پای سیب و هلو، مقداری میکس ِ میوه، دونات با کرم و شکلات، یک لیوان شیر با عسل ( گرم و کم شیرین) با مقداری کورن فلکس، نیمرو، آب کیوی، هات چاکلت و پنکک، کمی هندونه به همراه ِ منوی کامل ِ پیشنهادی ِ سرآشپز رو سفارش میدی، منم ترجیح میدم چیزی نخورم چون در موردِ میزان ِ اعتبار کردیت کارتم مطمئن نیستم ضمن اینکه کنجکاوم با دقت ببینم چه جوری میخوای همه ی سفارشاتو بخوری...ـ
پیشخدمت میره... من و تو تنها میشیم و تو هنوز داری خیلی جذاب و لاولی و محشورانه نگام می کنی... هی من به روی خودم نمیارم سقفو نگا می کنم هی تو از رو نمی ری ... هی من لبخند میزنم می پرسم خب چه خبر؟ هی تو لبخند نمی زنی و همونجوری، یعنی یک جور ِ خیلی دلبرانه ی وقیحانه نگام می کنی که من بفهمم چه مرگته و هیچ شوخی هم نداری... خب بالاخره باید بهتون بگم با عرض پوزش؛ ولی به تخم ِ نداشته ام که محیط فرهنگیه، از جام بلند می شم و ازجات بلند می شی و ... ـ
خب از این جای قصه رو من از اون دنیا براتون تعریف می کنم، حالا سالهاست که از اون روز ِ کذایی می گذره ( یادتونه چقد سر ِ روز و شب بودنش بحث و جدل (!) کردیم؟) و من اینجام در حالیکه نمی دونم کجام فقط می دونم دیگه تا ابد نه من هیچ کس رو ماچ می کنم نه کسی منو ماچ می کنه.. نه چون مـُردم، در واقع چون به قبر خودم می خندم اگه این اشتباهو یک بار دیگه تکرار کنم... ـ
سرتون رو درد نیارم.. اون روز ( یا شب، هرطور که دوس دارین، من که دستم از دنیا کوتاس) ما برای ماچیدن ِ هم بهم دیگه نزدیک شدیم، منو کشید به سمت نرده های بالکن و تکیه داد به نرده ها و من چسبیدم بهش.. دستامو گذاشتم رو گوشهای داغشو لبامو به لب هاش نزدیک کردم... نفس هاش صورتمو خراش می داد ( دیدین این کتاب رمانتیکای کس ِ شعرو؟ برین ببینین اگه با این قسمت رابطه ی احساسی برقرار نمی کنین) خلاصه دیگه کشش ندم اومدم ماچش کنم آقا چشتون روز بد نبینه، نرده از جاش کنده شد وافتاد و اونم همراه نرده افتاد پایین، در واقع تا یه حدی افتاد، از یه حدی به بعد دیگه نتونست بیفته چون من دستشو بین آسمون و اقیانوس گرفتمو با یک دست به طور بسیار حرفه ای و اینکاره ای کشیدمش بالا، طوری که انگار همیشه ی خدا اینکاره بودم و اصلاً برای این کار درست شده بودم و تا قیام قیامت هم اینکاره خواهم بود... ولی خودم خیلی به طور اتفاقی و عجیب و دردناک و طفلکی ای پرت شدم پایین ه(ببینین! این جور مواقع نمیشه درست توضیح داد که چرا و چگونه، به این علت و اون علت، این جوری نه اونجوری، اصن چه کار به این کارا دارین؟ اصن یعنی چی؟ چی می خواین بگین؟ که من دروغ میگم؟ اصن من چه دروغی دارم به شما بگم؟ اصن آقاجون آره دروغ میگم حرفیه؟ فکر کردی می ترسم ازت؟ نمی فهمین دیگه... اگه فلسفه ی این جور داستانها حالیت بود که.. لااله الاالله ... تو اینجور داستانها آدم بعد از نجات دادن ِ جون ِ طرف مقابل، خودش به طرز فجیع و غیر قابل پیش بینی و غافلگیر کننده ای میمیره... می فهمین ؟)ـ
و من مـُردم ( با لحن ِ سیاحت ِ غرب) و تو چه بسیار که گریه نکردی و جگر من به حالِت تیکه تیکه شد... گوله گوله اشکهات را نمی دانستم کجای دلم باید بگذارم اونهم در حالیکه هنوز جا و مکان خودم معلوم نبود، آری، من ِ بی معرفت توی مطلقه از همه جا رونده و مونده رو که از اون سر ِ دنیا به خاطر من هلک و هلک پا شده بودی اومده بودی این سر ِ دنیا به چه مصیبتی اونم فقط جاست فُر می، تنها گذاشتم و مـُردم... ـ
نمی تونم براتون توضیح بدم که به چه خون ِ جگر و دل ِ پاره پاره و ریش و درد و ناله و غصه ای اون همه صبحانه رو خورد، در حالیکه داشت به جای خالی ِ من روی صندلی ِ مقابل نگاه می کرد و قلپ قلپ قهوه و اشک چشم می خورد ( نمی دونین چه مزه ی گـُهی میشه... الهی براش زودتر می مـُردم) و هیچ کاری از دست ِ من براش بر نمی اومد... من مـُردم و اون با ثروتی که من از قبل براش به ارث گذاشته بودم و بیمه ی عمرم و درد بی کسی و غربت تو مملکت غریب، ماههای ماه تنها و حسرت به دل زندگی کرد و زجر کشید زار زار اشک ریخت عین ِ چی، آخر سرهم از فرط ِ بی کسی و دِپرشـِن و اینکه بالاخره سایه ی یه "مرد" باید بالا سر ِ زن ِ ضعیفه ی شوهر خیانت کرده ی نامزد مرده ی سیابخت باشه با همون براد پیت که قبلاً از آنجلینا بخاطر من شکست عشقی خورده بود ازدواج کرد( میگن دنیا دار مکافاته اینه ها، حالا هی جدی نگیرین مردمو اسکل ِ خودتون کنین بخندین)ـ
هنوزم که هنوزه به یادمه و هر سال، در سالگرد اون روز (یا شب) با شوهر و بچه هاش و به خرج خودش ( همون ارث و بیمه و اینا...) میرن تو بالکن همون رستوران و به یادم شمع روشن می کنن فوت می کنن خاموش نمیشه دوباره محکمتر فوت می کنن خاموش نمیشه همه با هم یک دو سه میگن فوت می کنن خاموش میشه خوششون میاد ذوق می کنن دس میزنن...ضمناً اسم منو می خواد بذاره رو ششمین بچه اش که ماه آینده به دنیا میاد...(دلت سوخت؟؟؟ خدایی سوختا...یـَه یـَه)ـ
خدا وکیلی ، یه آدم، دیگه از زندگی و این دنیا و اون دنیا و کلاً، چی می خواد؟
پایان
بعدالتحریر: این پست صرفاً برای ریـــــــــــدن به رویاهای عاشقانه ی شما در این مکان جاسازی شده و فاقد هرگونه ارزش مادی و معنوی می باشد
ضمناً هرگونه استفاده ِ سمعی و بصری و هرجور دیگه که فکرشو بکنی از این متن، دارای پیگرد ِ غیرقانونی ِ وحشیانه می باشد... از ما گفتن، خود دانی

ـ کپی شده از بلاگ 360 خودم