Saturday, December 13, 2008

ببخشید.. شما.. اسم منو خاطرتون هست؟؟

هر کسی حق داره گاهی حرفی برای گفتن نداشته باشه، برای حرفاش کلمه پیدا نکنه یا کلمه هایی که پیدا می کنه اولین و آخرین کلمه هایی باشن که به ذهنش میرسه. هر کسی حق داره تو یه همچین زندگی ای باز بنویسه، بنویسه که همین عادت نوشتن از سرش نیفته... بنویسه که این روزای بی حرفی و بی دردی و بی حسی و بی خودی شم یه جایی ثبت شه، جایی دور از دسترس حافظه ی خائن انسانی
هر کسی ممکنه خودشو گم کنه؛ آرزوهاشو، دلخوشیاشو، ترساشو، کابوساشو، درداشو... بعد هی فکر کنه و هی یادش نیاد و نفهمه که قبلا کی بوده و چه ریختی بوده و چه شکلی اصلا فکر می کرده و دایره ی لغاتش چرا اینقد آب رفته و چی دوس داشته و ایده آل هاش چی بودن و چی بلد بوده و چی بلد نبوده و می خواسته کی باشه

گاهی آدم وا میده.. به اسم عشق، ترس، تعهد، مرگ... بعد یه وقتی بر می گرده و حیرت می کنه... خودشو، هویتشو، کجا جا گذاشته؟؟؟

ب.ت : هیچ "نی سی" ای هم نیاد از آدم بپرسه : " نگار؟؟یه سوالی برام پیش اومده، وبلاگتو دادی به کس ِ دیگه توش بنویسه؟؟" لابد از بس که شر و ور تلاوت کردیم این تو دیگه... لابد


Friday, December 5, 2008

آدم ها این طورند

گاهی آدم یادش میفته، این اصلن خوب نیست که دیگه هیــــــــــــشکی نیس به آدم زنگ بزنه که آدمه هم جوابشو نده

Monday, December 1, 2008

مودبانه

با هیشکی حرف نمی زنم/ هیچ جوکی خنده دار نیست
...

جدا؟؟ توروخدا؟؟؟

چی می کشیا خدایی

اعلام برائت از پست ماقبل

کمک کنید
همه با هم در بلاگستان به طرز کاملا بی سابقه ای همه چیز* را "خز" کنیم

*: هر پدیده ی دور و نزدیک - توفیر ندارد چندان - به ذهن