Monday, April 21, 2008

ACCESS DENIED

Wednesday, April 9, 2008

از استخوان می گذرد

امروز

این طولانی ترین چهارشنبه ی عمر

ثبت شد

در خاطر ابدی ازلی مان

امروز آب از سر دل ما گذشت

دلم ، هیچ انتظار نداشت دوباره ویران شود... که شد

...

پ.ن 1:هولم می کنی و من از بس که همه چیز تو
جا می گذارم همه چیزم را، این ور و آنور، هرجا می رسم و نمی رسم
تو
از بس که من هیچ
جا می گذاری مرا، پشت یک فنجان قهوه؛ میان به هم ریختگی یک اتاق


پ.ن 2:هر چه تاس بریزی باز هم نوبت توست انگار
من این بار فقط ایستاده ام؛ هرچه دارم گذاشته ام این وسط ، دیگر نگاه هم نمی کنم حتی
قول...
این دور، دور ِ آخر بازی ماست

Friday, April 4, 2008

لباس هایم... درشان بیاورم خوب می شوم آیا؟؟

سیگار قرار است من را بکشد/ دیگر سیگار نمی کشم/ترس من را می کشد؛ ناغافل و لاقید/ افتاده به جانم/ خب، حواسم را پرت می کنم/ به این فکر می کنم که لاقید به زبان من نمی آید/ برای لهجه ی من تصنعی است حتی شاید به گمانم/ شاید باید مثلاً بی قید؟/ بی قید هم نگاهش که می کنی طرح سبکی دارد/ باید کمی موزون تر/ آخ.. نه/ باز هم هست/ ترس لعنتی ِ بی شعور ِ اصلا همان لاقید/ ترس که ترس است که/ حالا قید و بند هم که بزنی به دست و پاش یا نزنی / من می ترسم/ از هنوز نیامده ها، از دوباره آمدن ِ رفته ها
بیدار شده ام/باز هم همانطور، بسیار گریسته و هذیانی /ترس هنوز هست، با همان خشونت/ همانقدر که برای نوزادی که پاره کرده اند بند نافش را/ می تواند باشد
در آینه ام/ قلمو به دست/ سرپایی خودم را معالجه می کنم/ از چشم هام تا برسم به لب هام قدم می زنم/ فکر نمی کنم/ سوت می زنم/ بهتر شده ام/ یک لحظه غفلت/ فکرم می پرد وسط لب هام/ بازشان می کند/ هی راه می رود ، همه ی راه را دویده است/ نفس نفس/ ول کن نیست/
این لب ها، در آن روز مبادا، بودنشان، معصیت دارد؛ ندارد؟.../ اورژانسی می شوم

به کسی می گویم حس می کنم گلویم ورم کرده و راه نفسم را بسته است/ می گوید نه قلبت بزرگ شده/ سینه ات جایی برای کار دیگری جز عاشق شدن ندارد احمق/احمق را شدیداً می گوید/از نهایت عمق هرجایی که آدم از آنجا به آدم ِ دیگری می گوید احمق/ جوری که پیداست من را به این جرم، روزی خواهد کشت

من کسی را می شناسم که همه چیزمان مشترک است/ جز دردهایمان، خوشی هایمان، نیازهایمان، دلتنگی هایمان، احساسمان/ .../ من و همان یک نفر ِمن/همه چیزمان مشترک است /جز همه چیزمان
شنیده بودم آدم های بزرگ قلب های بزرگ دارند/ من که اما، هنوز بزرگ که نشده ام هیچ../ هیچ...
فقط، هیچ آدم بزرگی در انتظار یک جفت دست کوچکِ گاهاً مهربان و بی حس -که نبضش تند تندمی زند روی مچ های من-/ هر شب... /خب... هیــــچ، همین؛ فکر کنم فقط همان احمق...


پ. ن: گول می زنی... من هنوز هیچ مرزی را رد نکرده ام، هنوز برای تو، همانقدر غریبه ام که یک سرخپوست از قبیله جامانده ی خیابان ندیده، وسط مراسم اسکار