Monday, October 29, 2007

تذکر مجدانه

با عرض پوزش



این بلاگ، تقریباً و ترجیحاً یک بلاگ شخصی و با مسئولیت محدود است



خوش دارم که آدرسشو حراج نکنید... لطفاً



ــ لزومی هم نداره دلیلش رو توضیح بدم ــ



در غیر این صورت تحت پیگرد کاملاً غیرقانونی و غیر انسان دوستانه قرار خواهید گرفت


Tuesday, October 23, 2007

جفنگیات اخلاقی و زیبایی شناسانه ی مهوع





راست میگی مرد، کاملا حق با توئه... مسلماً من جزو همان جماعت پرهیاهوی بی شعوری هستم که با حماقتی وقیحانه ازشون اسم بردی و با این جمله ی یاغیانه ات به طرز فکر و فهم ِ مثال زدنیت اعتبار خاصی بخشیدی... من از همان دسته آدم هایی هستم که بی اغراق، همیشه عضو جریان آدم توی بوق کن ِ "ضد جریان" بوده ام، احتمالاً به این دلیل که صرفا می خواهم علی رغم فقدان هرگونه مرز برای مواجهه با پیرامونم، اصیل به نظر برسم یا، نمی دانم شاید هم می خواهم به این وسیله پرچمدار اسطوره ی آوانگارد بشوم! اصلا شاید می خواهم همه ی اینها که گفتم و همه ی آنهایی که گفتی و نگفتم و نگفتی بشوم... اما یک چیز را خوب می دانم، آن هم این که هیچ وقت نمی خواهم جزء جریان متوهمی باشم که کر و کور و از سر نشئگی از هر پدیده ی تازه به دوران رسیده ای بدون در نظر گرفتن شخصیت، اصالت ، هدف و ظرفیت شخص پدید آورنده ی ِ جریان حمایت و ذوق می کنند... متاسفانه در این عصری که سلیقه ی هرکسی به طرز بی شرمانه ای محترم است کسی مثل شما می تواند ناااام جو را نابغه ای بداند که صدایش در هیاهوی این جماعت بی شعور ِ ضد جریان گم می شود! و افسوس ِ کسی مثل من هم نمی تواند مانع از آن شود که با این ذوق زدگی ابلهانه در حمایت بی چون و چرا و "سانچو وار" تان از عالی جناب نااااام جو، همان ته مانده ی استعداد و هوش ِ هنرمند کم جنبه و درگیر حس ِ خود به شدت بزرگ بینی ِ اجباراً محترممان را بخشکانید...

ضمنن ِماجرا: عذرخواهی بابت هیجان زدگی غیر قابل کنترل

Monday, October 22, 2007

غرض از ری را نشینی





خوش دارم روی نیمکت چوبی زهوار در رفته ی "ری را" که می نشینم، تماشایت کنم. با بلوز صورتی راه راه ِ زیر مانتو و انگشت های بی قرار و شال گردن باریک درازی که از فرنگ برایت سوغات آورده اند... مدام نگاهم را از روی دست هات بگیری ببری پشت گوش ات، با سر انگشت هات روی گردن مرمری ات بکشی... دود سیگار کاپیتان بلکم را که گلویم را جر می دهد ولی شما بووش را دوس داری ناغافل فوت کنم توی صورتت، بعد اخم کنی و بخندی آن جوری که از آن مدل چال های وامانده بیفتد روی گونه ات... یکهو کتاب باز کنی بی قید، بلند بلند " دل نمی ماند برایم وقتی دلم هوایت را می کند " بخوانی ... خیال کنم با منی. ـ





بعدالتحریر: ولله ما حالیمان نبود یک خبطی کردیم... اما هنوز وانداده ایم... چشممان ترسیده بانو... کفاره ی ترکِ عاشقيت هرچه هست، پای اين دل ِ وامانده‌.. حلال کنيد

Saturday, October 20, 2007

قبول نیست

قبووووووووووووووووووووول نیست



دستکش های تو انگشت داشت



مال من نه


دکمه ی من دیگر باز نیست



بند کفش تو را کی ببندد؟؟؟






پی . اس: خووووووووووبه گلم؟؟؟



کپی رایت خودم محفوظ است*


Friday, October 19, 2007

اعتراف نامه

حواسم نبود
فقط حواسم به خودم بود
راستش هیچ کس
هیچ کس و تاکید می کنم هیچ کس
جز خودم
از این حواس پرتی ذاتی نسبت به آدم های دور و نزدیک اطرافم
خبر ندارد
....
همیشه
جایی که باید، ندیدم... نشنیدم... حس نکردم
در عوض
راحت فراموش کردم
سخت بخشیدم
دیر اعتماد کردم
کم دلتنگ شدم
دوست خوبی نیستم... نه
شاید چون... خیلی وقت ها می توانستم
اما نبودم
کم نمی آوردم
اما دریغ کردم
گاهی فکر می کنم
چقدر خوب آدم ها را گول می زنم
خوب حرف می زنم
خیلی خوب
خوب به جای همه فکر می کنم
خوب محکوم می کنم
خوب دست آدم ها را می گیرم، می برم، ول می کنم جایی که خودم دوست دارم.. خوشم می آید
خوب بلدم رفاقت را حرف بزنم
همیشه قول داده ام همه ی تلاشم را بکنم
اما یادم نمی آید حتی دستم را برای دعا، به خاطر دوستی بلند کرده باشم
نه اینکه نخواهم
نه، اما خب راستش فراموش کرده ام
همیشه تعجب کرده ام از اینکه
چقدر خوب ادای آدم های نگران را در می آورم
...و جز این
کسی به یاد ندارد جور دیگری هم بوده باشم
کاری هم کرده باشم
...
گاهی چیزی درونم دیوانه وار وول می خورد
گاهی هم فراموشم می شود
شاید وقت هایی که چیز های بیرونی محکمتر وول می خورند
اما همیشه هست
چیزی که مدام زیر گوشم می خواند
تو در امنیت و آرامشی
تا آن وقتی که ساکت، بی اعتنا و مشکوکی
...
گوش می دهم، می پذیرم
بعد ته نشین می شوم
در خودم
آرام می گیرم
اما خب
می دانی
با خودم
خوب نیستم
نه
تقریباً هیچ وقت
...
امروز یک چیزی آن بیرون خیلی عمیق و جدی تکان خورد
تکان داد
همیشه دوست داشتم خودم را گره بزنم به چیزی
آویزان شوم
از این ور بام
یا آن طرف
فرقی نمی کرد
ولی امروز مجبور شدم روی پای خودم، درست از وسط پشت بام
آدم های دورم را ببینم
و بفهمم همیشه لازم نیست کسی را دوست داشته باشم که درست همان جور است که من دوست دارم
آدم هایی که دوست دارند جوری باشند که تو دوست داری ــ اما شاید هرگز نشوند ــ را هم می شود صمیمانه دوست داشت
و به خاطر بودنشان با خیال راحت حیرت زده شد
امروز
تصمیم گرفتم از داشتن بعضی آدم ها که همیشه در کنار من هستند
و از بس که بی هیچ بهانه ای و تحت هر شرایطی هستند؛ اصلاً نمی بینمشان
خوشحال شوم
آدم هایی که خیلی وقت ها حضورشان را از توی دفترچه تلفن موبایل به یاد می آورم
آدم هایی که خیلی وقت ها برای جواب دادن به توجه تلفنیشان کلی مردد می شوم
آدم هایی که چه برایشان باشم چه نباشم مثل همیشه اند، نزدیک... بی گلایه... بی دریغ... و حتی شاید با دلتنگی

Tuesday, October 9, 2007

بی رودرواسی

ــ تعارف می کنی؟؟؟
ــ نه آقا تعارف نداریم با شما... ـ
ــ خلاصه نبینم یه وقت تعارف کنی... خدا شاهده اگه بفهمم تعارف کردی آنچنان با کله میام تو صورتت که فکت بپاشه رو دیوار.... باشه؟؟؟
ــ باشه
.......................................
خب که چی؟: مای اتوپیا

Friday, October 5, 2007

خوش آمدید، شما فقط چند قدم تا ... فاصله دارید

«صاحب کتاب فروشی آدم خارق العاده ای نبود. کلاغ سه پایی نبود در دامنه های قاصدک پوش ِ کوهستان»



توی این دنیا یه داستان هست که اینجوری شروع میشه... به نظرتون شاهکار نیست؟؟؟




بی ربط: این بلاگر خیلی آدم خوبیه.. خیلی

Thursday, October 4, 2007

از رنجی که می بریم

راه می رویم، با همیم

دست مان توی دست آن دیگری عرق کرده است

معذبیم

فکر اینکه چه کسی زودتر خسته می شود آزارمان می دهد

دستمان را باز می کنیم

روی شلوار جینمان می کشیم

ادای آدمهای بی خیال را درمیاوریم

و همچنان راه می رویم

...


تصمیم می گیریم به بازی ِ در سکوت راه برو و کنار آن دیگری از اطرافت لذت ببر- تصور کن که لذت می بری- ادامه دهیم

و به یک چیز نرم ابری فکر کنیم

یک رویای کوچک

شادمانه پشت گوشمان را قلقلک می دهد

ولی نه، پشیمان می شویم

به روی خودمان نمی آوریم

شاید از شادی که بی دریغ می بخشد یا لبخندی که بی اراده روی لبمان می نشاند احساس خطر می کنیم

زیرا پشت غم یک تنهایی بزرگ سنگر گرفته ایم

و از ترکیب خطوط چهره رنج کشیده مان لذت می بریم

آنقدر که حتی چند بار توی راه

بی اراده و عمیق

توی تصویرمان روی شیشه ی ماشین ها یا در ِ ساختمان ها دقیق می شویم

اما بی اعتنا

کاملا بی اعتنا... و

احساس امنیت می کنیم

...

جایی می نشینیم

رو در رو که... نه

ترجیحا کنار هم

چیزی می گوییم

چیزی نیست که می خواهیم بگوییم

می خواهیم از قدرت صدایمان و تاثیرش تا حدودی مطمئن شویم

کم کم آماده می شویم

شروع می کنیم
...

خب

:با یک سوال شروع می کنیم

می دانی؟؟

ــ نه مسلما نمی داند ــ

من؛ مدتهاست

درد دارم

و برای دردم تعبیری نیست

راستش

درد من آنقدر عمیق است که هیچ وقت دلیلی نداشته

مطلقا چیزی نیست

چیزی آنقدر عمیق که بتواند دلیلش باشد

مهم نیست که از چه چیزی

هر اتفاقی اگر افتاده بود

زندگی اگر به هر شکلی بود

باز درد من همین بود

از همین جنس

و این تنها چیزیست که می توانم بگویم از آن مطمئن ام

...

متوجهیم که رنجمان را در مقام یک هنرمند

یا انسانی با پیچیدگی هایی عظیم و خاص

عرضه کنیم

منتظر می مانیم

سراپا گوش می شویم

تا چیزی بشنویم

تا کسی را بیابیم

...

سر خورده ایم

نمی دانیم برای بار چندم

اما هنوز امید داریم

به کسی که شاید

شب و روز به دنبال ماست

به کسی که او را کامل می کنیم

فکر می کنیم

که روز را می شناسیم

اما خورشید را گم کرده ایم

راه می رویم

هیچگاه با تمام راههای در پیش

این گونه تنها نبوده ایم

...

یادداشت های روزانه ی زویی

ــ دوسِت دارم


....


تونمی خوای بگی دوسَم داری؟؟؟


ــ نه... نه تا وقتی که تو می تونی به دو نفر بگی دوسِت دارم... ـ



پس نوشتاره: یک روز یک فیلم در ژانر تلفیقی ( اکشن- نوار- علمی- تخیلی) با این درون مایه می سازم
بازگشت غرورآفرینمان عرض تهنیت و شادباش! ـ