Thursday, October 4, 2007

از رنجی که می بریم

راه می رویم، با همیم

دست مان توی دست آن دیگری عرق کرده است

معذبیم

فکر اینکه چه کسی زودتر خسته می شود آزارمان می دهد

دستمان را باز می کنیم

روی شلوار جینمان می کشیم

ادای آدمهای بی خیال را درمیاوریم

و همچنان راه می رویم

...


تصمیم می گیریم به بازی ِ در سکوت راه برو و کنار آن دیگری از اطرافت لذت ببر- تصور کن که لذت می بری- ادامه دهیم

و به یک چیز نرم ابری فکر کنیم

یک رویای کوچک

شادمانه پشت گوشمان را قلقلک می دهد

ولی نه، پشیمان می شویم

به روی خودمان نمی آوریم

شاید از شادی که بی دریغ می بخشد یا لبخندی که بی اراده روی لبمان می نشاند احساس خطر می کنیم

زیرا پشت غم یک تنهایی بزرگ سنگر گرفته ایم

و از ترکیب خطوط چهره رنج کشیده مان لذت می بریم

آنقدر که حتی چند بار توی راه

بی اراده و عمیق

توی تصویرمان روی شیشه ی ماشین ها یا در ِ ساختمان ها دقیق می شویم

اما بی اعتنا

کاملا بی اعتنا... و

احساس امنیت می کنیم

...

جایی می نشینیم

رو در رو که... نه

ترجیحا کنار هم

چیزی می گوییم

چیزی نیست که می خواهیم بگوییم

می خواهیم از قدرت صدایمان و تاثیرش تا حدودی مطمئن شویم

کم کم آماده می شویم

شروع می کنیم
...

خب

:با یک سوال شروع می کنیم

می دانی؟؟

ــ نه مسلما نمی داند ــ

من؛ مدتهاست

درد دارم

و برای دردم تعبیری نیست

راستش

درد من آنقدر عمیق است که هیچ وقت دلیلی نداشته

مطلقا چیزی نیست

چیزی آنقدر عمیق که بتواند دلیلش باشد

مهم نیست که از چه چیزی

هر اتفاقی اگر افتاده بود

زندگی اگر به هر شکلی بود

باز درد من همین بود

از همین جنس

و این تنها چیزیست که می توانم بگویم از آن مطمئن ام

...

متوجهیم که رنجمان را در مقام یک هنرمند

یا انسانی با پیچیدگی هایی عظیم و خاص

عرضه کنیم

منتظر می مانیم

سراپا گوش می شویم

تا چیزی بشنویم

تا کسی را بیابیم

...

سر خورده ایم

نمی دانیم برای بار چندم

اما هنوز امید داریم

به کسی که شاید

شب و روز به دنبال ماست

به کسی که او را کامل می کنیم

فکر می کنیم

که روز را می شناسیم

اما خورشید را گم کرده ایم

راه می رویم

هیچگاه با تمام راههای در پیش

این گونه تنها نبوده ایم

...

No comments: