Monday, July 27, 2009

Last tango

این یک داستان تکراری‌ست که فقط این‌طوری می‌شود تعریف‌ش کرد:
بعضی وقتها همه‌چیزِ آدم، اصلن همه‌ی زندگی آدم با یک جمله... خب، نه که از دست برود، یک‌هو یک‌جور خیلی قبرستانی‌ای میشود که نه تنها تا آن وقت نبوده که تو می‌بینی حتا بلد نبوده‌ای همچین بزن‌گاهی را لای همه‌ی تصورات‌ت از امکاناتی که زندگی در نظر می گیرد برای رخ دادن یک اتفاق- تولد یک جمله، پیدا کنی و خب،طبیعتن آدم هیچ کهن الگویی ندارد برای این‌جور وقت‌های‌ش که برود همان کاری را بکند که مردم قبلن کرده‌اند. پس کماکان همان‌طور (صورتِ خیلی احمقانه‌ای دارد) برای همیشه می ماند همان‌جایی که موقع رخ دادن اتفاق بوده.


دلنگ دلنگ دولونگ تلفن زنگ زد و آن‌طرف خط یک کسی بود که لاینقطع یک سوالی را به حال منقلب می پرسید جوری که می توانست حتا وسط صحرای محشر (درست وقتی دارند اسمش را از پشت بلندگو صدا می کنند بعد از 2 میلیون سال انتظار، که برود نامه‌ی اعمال‌ش را بگیرد) هم سوال‌ش را بی‌وقفه بپرسد و تا وقتی جواب نگرفته هرچیزی را حواله بدهد به حوالی آن‌جایی که سال‌هاست فرض بر این گرفته شده که همیشه یک چیزی هست برای حواله دادن این‌جور موقعیت‌ها، بهش.

و این‌طرف خط یک کسی بود که انگار از روز ازل رسالت‌ش در زندگی همین بوده که مرتب منسوخ بشود در جسم آدمیانِ از گراهام بل به این‌ور و تا ابدالاآباد نقش هاج و واج و مبهوت جگرپاره کنِ* خودش را زیرپوستی‌تر از قبل بازی کند جوری که انگار حواله‌ی همه‌ی حوری‌های بهشت را به زور چپانده‌اند توی جیب‌ش است از لحاظ جایزه
خب این‌جا قصه تمام می‌شود.
همین
...

راست‌ش این پست آخر عالی‌جناب در این مجلس‌ست. از بس که مدت‌هاست نه از خودش نه از هیچ کسِ دیگر سر در نمی‌آورد، که اگر غیر از این بود فی‌الحال نمی توانست اینجورِ باستر کیتونی صاف صاف بگردد و زندگیِ کارمندی‌ش را از سر بگیرد و شب توی بالش خودش غرق نشود.

و شاید از بس نمی داند هنوز بعد این همه سال، که اصلن توی دنیا آدمی هست که بشود یک کسی بگذاردش جلوش و... تند تند از روش بنویسد؟
و هیچ‌وقت تمام نشود؟؟
و هی آدم ورِ جدیدش را کشف کند بنویسد؟؟؟
و این به هیچ کس و هیچ چیزِ عالم وابسته نباشد؟؟؟؟

شاید هم؛ تقصیرِ این روزهاست که ما را این همه ناشناس و غریب و غیرقابل پیش بینی بار آورده. شاید...

* : روایت شخصی از جمله‌ی مذکور

Monday, May 18, 2009

برویم بخوابیم، دیر شد، ما نبودیم که دیر شد

بیا فکر کنیم که فراموشی گرفته ایم، بیا یادمان برود که بلد نبودیم کاری کنیم که همه ی این سال ها برایمان یک خاطره ی بد نشود.
بیا من خیال کنم هنوز نوزده ـ بیست ساله ام و همه ی رویاهام را بغل گرفته ام و آمدم دم خانه ی شما زنگ میزنم که سلام.. میای با هم دوست باشیم؟ میای من عاشقت بشوم و تو نفهمی؟ بعدش هم لابد تو عاشقم بشوی و من نفهمم.. بعد هی تا همین الان ِ بیست و چهار سالگی ِ من بمانیم توی خماری ِ هم که ینی چه جوری می شود آخر داستان ما؟ نکند هیچ وقت تمام شود؟ نکند بفهمد و عاشقم نباشد و به روم نیاورد و حرمت نگه دارد و کم کم خودش را بکشد کنار و یکهو یک روز ببینم دیگر نیست و من بمانم و این همه آدم بی مزه که هیچ کدامشان مثل تو خوشمزه نمی شوند، آن هم یک تویی که من را این همه یاد گرفته ای و اصلن حفظی و ببین! من که تا آخر عمر خسته نمی شوم از امتحان گرفتن از تو..
بیا من هنوز تکراری نشده باشم، هنوز توی بغلم یک بوی خوب ِ نویی بدهد برای تو، بیا هنوز نتوانیم صبر کنیم برای گرفتن دست هم توی خیابان و شلوغی و خلوتی و تاکسی حتا و هی به روی خودمان نیاوریم که چقدر توی همه ی این تماس ها و به هم خوردن ها و دستت رو بده از خیابون رد شیم زود ها، اشتیاق هست. بیا من هنوز توی دلم قرار باشد یک روز ِ به همین زودی ای پولدار و خانه دار و کاردار و تحصیلات فوق دکترا دار بشوم برای تو که بیایی بشوی مال خودم و تو ندانی، بیا تو دلت بخواهد که من بشوم مال تو و من ندانم..
بیا هنوز اولین بار باشد که من توی گوشت آرام آرام حرف می زنم و موهات را از گردنت کنار میزنم و می بوسم و می پرسم قیلقیلک؟ و توی موهات غرق می شوم و تو می خوابی..
بیا هنوز.. بیا هنوز هرچیز خوبی که یادم هست و نیست اولین بار باشد، اولین بار بماند.


بیا من توی همین بیست و چهار سالگی هم رویاهام را داشته باشم، بیا حتا جا نشوند دیگر توی بغلم... خب؟

ب.ت 1: به مناسبت روز جهانی ِ امروز
ب.ت2: این بی ویرایش بی ویرایش که می کنند به گمانم همین ست که من الان اینجا نوشتم گذاشتم در معرض دید عموم با خوشحالی! هخخ

Monday, April 6, 2009

بین ما شمعدانی ست


اینجا پشت هر پنجره ای شمعدانی ست/ شاید بین ما حتا/ بیا یادمان بماند برای شمعدانی هایی که هنوز نداریم/ یک جای خوب پیدا کنیم و لابلای شمعدانی ها را خوب بگردیم.../ نمی دانم چرا/ ولی انگار ِ من است که لای هر شمعدانی خوشرنگ تنهای پشت پنجره ای ِ این شهر/ جایزه ای هست برای هرکس که بیشتر دلش برای این شمعدانی ها تنگ شود/ بیا شمعدانی بشود معنی قرار و بی قراری های ما/ خب؟


photo by: mirza amirhosen khan e behbahani nia

يادتون باشه هر چيزی بهتر از مردنه یا: آرزو اون چیزیه که می خوای بهش برسی ولی نمی رسی



از تمامی نکات قابل بحث و بررسی نمايش شکار روباه ِ رفيعی که بگذريم می رسيم به... "سهيلا رضوی" که حتا از اين بخت خودش هم به عنوان معشوقه ی آغا محمدخان استفاده نکرد و همچنان در حال بشور و بساب دکور و آکسسوار صحنه و میکروب های خیالی ِ زمين و آسمون بود و حاضر نشده بود از مواضع هنری-خدماتی-نظافتی-بهداشتی خودش قدمی و ذره ای عدول کنه و دیگه اين اطمينان رو به ما داد که تا وقتی زنده اس و جون شستن و روفتن داره نقش هيچ کلفتی تو تئاتر و تلویزیون و سینما ی مملکت روی زمين نمی مونه



ب.ت: هیچ عکس قابل تشخیص تری از هنرمند نامبرده در نمایش مذکور یافت نشد.
گاهی فقط در بعضی عکس ها به صورت لکه ای سفید در گوشه ی تصویر یا نهایتن شیء سفیدرنگِ مجهول الهویه ی دسمال به دستی در افق ِدوردست ِ پس زمینه ی عکس... ـ

Tuesday, February 17, 2009

...لبخند





ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم

Wednesday, February 11, 2009

پایان ماراتن سیمرغ

افتتاحیه/ نذر ِ کلی صلوات برای لیلا / یا علی، بریم / کاهانی به جای بیضایی، خمسه به جای مژده / 10 ساعت تو صف " وقتی همه... " / خطر در کمین است، مرگ در یک قدمی است، احتمال سقوط از داربست، فورن از محل فرار کنید / خاک به سرت سینما آزادی / 6 ساعت تو صف " هر شب تنهایی " / هرررره و کرررره به جماعت با جماعت، تو صف / عرض ارادت شدیدن از صمیم دل به بستگان درجه یک صدرعاملی و علیقلی / رودرواسی با خودمون و بهداد / اقرار زیر شکنجه: بهداد هم می تواند بد باشد؛ مثل هلو / جعل اسناد ( هو! بلیط جشنواره) ( عمل غیرفرهنگی فقط برای موارد اورژانس فرهنگی) / بالاخره ما و جناب بیضایی و عیش تمام / " آخه جدن چرا " به منتقدان بیضایی / فقط " درباره ی الی " و دیگر هیچ/ سورپرایزد / " درباره ی الی " و طلب ما از همه ی فستیوال های فیلم این دنیا و اون دنیا و کلن جو ما رو فعلن گرفته ول کن نیست / اصغر فرهادی ، اُ برادر، کجا بودی تا حالا/ شکلک و دهن کجی و زبون درازی به همه ی مخالفان گلی / اشکان، انگشتر متبرک و چرا من فیلم نسازم، والا / روزی - میانگینن - 3 تا فیلم / جمعن رویهم می کنه به عبارتی 15 تا / اختتامیه / یه گوش برای رادیو ایران، یه گوش برای " بی پولی " / واااا؟؟ چرا؟؟؟ کلن / نذرم قبول / جشن و پایکوبی در ماتحت به مناسبت لیلا / رسیدیم، آخرشه / ایشالا سال دیگه جشنواره ی برلین، کن، ونیز، .../ دی اِند

ب.ت: تشکرات فائقه، ویژه، بی شائبه، متفرقه از جناب میرزا امیرحسین خان به بهانی نیا

Friday, January 9, 2009

insomnia

من از سر شب به مغزم دستور دادم بخوابد. از همان موقع تا حالا حتی توی رختخوابم فرو ام. ابتدااَن براش توضیح دادم دیگر کم کم وقتش شده از حالت ویتینگ احمقانه ی مدام ِ من درآوردی ِ خودش خارج شود، چون نه در رابطه ی جدی و گودی از لحاظ عشقی و اینها بسر می برد که بگوید تا حتمن فلانی اس امس ندهد و زنگ نزند و شب بخیرمان را نگوییم و ماچ من را ندهد و نگیرد بخوابد خوابم نمی برد، نه خداوند مقدر فرموده در طالعمان کسی مسیجی، ایمیل مرگ و زندگی ای، هیجانی ای، (در انتها :) عاشقانه ای چیزی برایمان بفرستد، نه با هم صحبت و معاشر بوسی و جذابی قرار چت شبانه دارد، نه کتابی فیلمی برای خواندن و دیدن، نه شیرقهوه ای برای خوردن، نه رویایی برای بافتن... و نه کلن شهرزاد قصه گویی موجودست که می خواهد قصه ی اِن اُمش را بگوید.. پس شایسته آنست با دلی شاد و وجدانی آسوده بفرماید کپه اش را بگذارد وخوب من برای از این جا به بعد این پست برنامه ای ندارم چون مغز محترمه هنگ کرده حاضر به ادامه ی همکاری نمی باشد. خدافظ

Thursday, January 8, 2009

چه وبلاگ زشتی

!باید

باید که بنفش باشه
به من مربوط نیست که همه ی بنفش های اینجا اینقددددررررر بیخود و بی جهته
اَه اَه اَه

Wednesday, January 7, 2009

دخترخاله ی 6 ساله مخش* می نویسد. باباش در حال خشک کردن دست، ایستاده، مخش بچه اش را زیر نظر دارد.
باباش: آفرین بابا، به جاش می تونی الاغ هم بنویسی
دخترخاله پاک می کند
دخترخاله: بنویسم اسب؟
باباش: اونم خوبه... اونم خوبه

*مخش مذکور:
با کلمات زیر جمله بسازید:
می آورد: بابا بار می آورد

Saturday, January 3, 2009

band a part *

ما فرهنگ را بلعیده ایم
توی سوراخی ترین کافه های حوالی کریم خان و چهارراه ولیعصر نشسته ایم و اسپرسویمان را تماشا می کنیم
به خودمان یک جایی یک وقتی که خودمان هم نمی دانیم کِـی و چرا و دقیقن از روی دست کی، قول داده ایم تحت هر شرایط هیجان زده و ملتهب و واویلایی شلوغش نکنیم
ساکتیم
آخر می دانید که.. پرستیژمان...

همانطور که طمانینه از نفس کشیدنمان هم توی محیط پخش و پلا می شود گاهی چیز عمیقن عمیقی به هم میزیمان می گوییم
در مرحله ی بعد سرمان هم جنبش خفیفی به سمت آسمان و زمین دارد
طرفمان هم اگر باهوش باشد قضیه را گرفته است و پا به پای ما بازی می کند
این گفتگو شاید چند دقیقه ای هم ادامه پیدا کند... بهرحال باز هم سکوت تا چیز عمیق بعدی.. به اسپرسویمان لبکی می زنیم
همه چیز کاملن استپ بای استپ.. متوجهید...

نیکوتین خونمان شب و روز نمی شناسد بی پدر.. توی خواب هم در حد اعلا درجه ست
قاب آرتیستیکی هم که توش چپیده ایم بهمن جوجه که نباشد هویت ندارد به والله
smoking is fly...

آه سینمای خانگی
خدا نیاورد که یادم برود اشارتی بکنم بهت..
کار همیشه و هرسالمان ست دیگر بعد این هـــــــــــــمه سال
نامزد ها و برنده های نخل طلا را حدس می زنیم
از سلیقه ی موزیکمان هم اگر خواسته باشید
خودمان یک آرشیو کامل ِ متحرکیم
jocelyn pook یا نهایتن portishead
به -مثلن- پارتنرمان جایزه می دهیم

از قیصر و نقاط قوتش که حرف بزنند و نقل قول کنند جلوی خودمان را نمی توانیم بگیریم، از دهنمان در می رود و مراتب شدید تعجبمان را با چیزی مثل " تو داری شوخی می کنی؟" نشان می دهیم -با یک لبخندی که از سینمای معناگرای وطنی که البته نمی بینیمش وام گرفته ایم-
در دنیای "مردها اینطور و زن ها آنطور" روزمان را شب می کنیم شبمان را روز، ولی ناگهان یک روز به این نتیجه می رسیم که دلمان دوس دخدر و زنی می خواد که به جای بوی قرمه سبزی بوی کتابخانه و تیارت بدهد و این را با دوستمان به فلسفی ترین حال ممکن مطرح می کنیم و بعد متن گفتگوی بابا تو خود ِ خدایی ِ خود را در قسمـت نقل قول از خود ِ بلاگمان در ملا عام می گذاریم (ینی جایی که می دانیم طرف ِ مورد نظرمان حتما آنجا را می خواند و از آنجایی که این مطلب را به خودش هم - البته 100% به شوخی- گفته ایم و می دانیم که الان حکمن به خودش می گیرد و تیر مان به خال می خورد)
- وبلاگمان همین یک قسمت را دارد.-

ما تا آخرین نفس همینیم.. آدم های خاصی که قوین تاکید به خاص نبودنمان داریم.. بله خب فی الواقع تا جایی که بشود با اطمینان بگوییم "مخشو زدم" که اینیم... بعدش هم خب... الله اعلم... اصلن چیز دیگری هم مگر هست که بخواهیم؟؟ واااااااااااللللللللا

* : عنوان ابتدا اَن برگرفته از سایت دوست بی نظیرم محمد و سپس فیلم جناب گدار می باشد.
لازم التحریر: متن اساسن بدون در نظر داشتن این دو عزیز نگاریده شده است