Friday, April 4, 2008

لباس هایم... درشان بیاورم خوب می شوم آیا؟؟

سیگار قرار است من را بکشد/ دیگر سیگار نمی کشم/ترس من را می کشد؛ ناغافل و لاقید/ افتاده به جانم/ خب، حواسم را پرت می کنم/ به این فکر می کنم که لاقید به زبان من نمی آید/ برای لهجه ی من تصنعی است حتی شاید به گمانم/ شاید باید مثلاً بی قید؟/ بی قید هم نگاهش که می کنی طرح سبکی دارد/ باید کمی موزون تر/ آخ.. نه/ باز هم هست/ ترس لعنتی ِ بی شعور ِ اصلا همان لاقید/ ترس که ترس است که/ حالا قید و بند هم که بزنی به دست و پاش یا نزنی / من می ترسم/ از هنوز نیامده ها، از دوباره آمدن ِ رفته ها
بیدار شده ام/باز هم همانطور، بسیار گریسته و هذیانی /ترس هنوز هست، با همان خشونت/ همانقدر که برای نوزادی که پاره کرده اند بند نافش را/ می تواند باشد
در آینه ام/ قلمو به دست/ سرپایی خودم را معالجه می کنم/ از چشم هام تا برسم به لب هام قدم می زنم/ فکر نمی کنم/ سوت می زنم/ بهتر شده ام/ یک لحظه غفلت/ فکرم می پرد وسط لب هام/ بازشان می کند/ هی راه می رود ، همه ی راه را دویده است/ نفس نفس/ ول کن نیست/
این لب ها، در آن روز مبادا، بودنشان، معصیت دارد؛ ندارد؟.../ اورژانسی می شوم

به کسی می گویم حس می کنم گلویم ورم کرده و راه نفسم را بسته است/ می گوید نه قلبت بزرگ شده/ سینه ات جایی برای کار دیگری جز عاشق شدن ندارد احمق/احمق را شدیداً می گوید/از نهایت عمق هرجایی که آدم از آنجا به آدم ِ دیگری می گوید احمق/ جوری که پیداست من را به این جرم، روزی خواهد کشت

من کسی را می شناسم که همه چیزمان مشترک است/ جز دردهایمان، خوشی هایمان، نیازهایمان، دلتنگی هایمان، احساسمان/ .../ من و همان یک نفر ِمن/همه چیزمان مشترک است /جز همه چیزمان
شنیده بودم آدم های بزرگ قلب های بزرگ دارند/ من که اما، هنوز بزرگ که نشده ام هیچ../ هیچ...
فقط، هیچ آدم بزرگی در انتظار یک جفت دست کوچکِ گاهاً مهربان و بی حس -که نبضش تند تندمی زند روی مچ های من-/ هر شب... /خب... هیــــچ، همین؛ فکر کنم فقط همان احمق...


پ. ن: گول می زنی... من هنوز هیچ مرزی را رد نکرده ام، هنوز برای تو، همانقدر غریبه ام که یک سرخپوست از قبیله جامانده ی خیابان ندیده، وسط مراسم اسکار

6 comments:

Leili said...

عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل
علت عاشق ز علتها جداست عشق اصطرلاب اسرار خداست
عاشقی گر زین سر و گر زان سرست عاقبت ما را بدان سر رهبرست
هرچه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگرست لیک عشق بی‌زبان روشنترست
چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
آفتاب آمد دلیل آفتاب گر دلیلت باید از وی رو متاب

Leili said...

Nayumade ha ta vaghti azashoon naratsi , azat mitarsan..
Ejalatan shoma HALesho bebar ;)

niaz said...

من یک نفر را می شناسم که همه چیزمان مشترک است جز همه چیزمان! من فردا باید بردم همان خراب شده ای که می شناسی و از طهر هی ته دلم خالی می شود هی چشمم پر می شود هی می گویم چه خبر است توی سینه ام؟ مثل شن ریزه ترس ریخته اند آنجا. ترس های رنگ پریده ی ارغوانی.. نه جگری.. درست مثل کبد گوسفند. حالم کلم پخته ای شده نگار.. بدمزه و بد بو و چرند. دعا کن

ـــــیاوش said...

کسی ام باکیش شُدَ؟

توحيد said...

عاعشق از نگاه من از نقطه ی هراس های ِ من آغاز نباید بشود عالیجناب

من هراسی از داشته ها و نداشته ها به دل راه نمی دهم چرا که داشته هایم به نگاهی نداشته هایم خواهد شد

تو حتی از مرگ نمی هراسی

قیاس مع الفارغی نیست؛ باور کن!

جای خالی هایت را با خودت پر کن!

پ.ن : شرمنده تند شد، هنوزم تب آلودم!

تکشاخ said...

marzha ra haraji nist be biganegi...