Tuesday, September 4, 2007

چسبنده ی فرهنگی یا فرهنگ چسبندگی

آره، اون یه آدامسی بود که نمی تونستی بندازیش توی سطل یا از پنجره بیرون یا یه همچو جایی که باید مینداختی.. وقتی داشت دستشو درازمی کرد و بهم میدادش، درواقع اصلا از برق چشماشو حالت انگشتاش نمی شد حدس زد که چه جور آدامسیو داره هدیه میده... می تونم قسم بخورم که آدامسه رو فقط می شد و می تونستی و می خواستی که بچسبونی. از اون آدامسای خونواده دار با ادب و فرهنگ و مشخصات نبود.انقد زود مزه اش -حالا هر کوفتی که بود- می رفت که فقط دلت می خواست زودتر بچسبونیش به جایی. حالا راستش زیادم فرق نمی کرد که کجا. یه جایی مثل پشت جلد کتاب یا بالای مانیتور یا حتی روی کلگی تخت خواب هم خوب بود، می گم که... از اون پدر مادر داراش نبود... ـ
شاید یه جورایی می شد با یکی از اونایی که ده- یازده شب به بعد سر پارک وی یا اون حوالی می پلکیدن و با یه بوق سوار می شدن و زودی هم از چشت می افتادن مقایسه اش کرد... ولی خداییش از اوناییشم بود که هیچ رقمه نمی شه ازشون گذشت، اولش اونقد مکش مرگ ما، که اصلا حتی یهو دلت می خواد درسّه قورتش بدی ولی هیچ طولیم نمی کشه که حاضری هر غلطی بکنی تا هرجور شده از شرش خلاص شی. ـ
خلاصه اون یه آدامسی بود که... گفتم، یه جورایی... چی میگن، حالا شاید بشه گفت.. حرومزاده ای بود در نوع خودش... آره... ـ

No comments: