این یک داستان تکراریست که فقط اینطوری میشود تعریفش کرد:
بعضی وقتها همهچیزِ آدم، اصلن همهی زندگی آدم با یک جمله... خب، نه که از دست برود، یکهو یکجور خیلی قبرستانیای میشود که نه تنها تا آن وقت نبوده که تو میبینی حتا بلد نبودهای همچین بزنگاهی را لای همهی تصوراتت از امکاناتی که زندگی در نظر می گیرد برای رخ دادن یک اتفاق- تولد یک جمله، پیدا کنی و خب،طبیعتن آدم هیچ کهن الگویی ندارد برای اینجور وقتهایش که برود همان کاری را بکند که مردم قبلن کردهاند. پس کماکان همانطور (صورتِ خیلی احمقانهای دارد) برای همیشه می ماند همانجایی که موقع رخ دادن اتفاق بوده.
دلنگ دلنگ دولونگ تلفن زنگ زد و آنطرف خط یک کسی بود که لاینقطع یک سوالی را به حال منقلب می پرسید جوری که می توانست حتا وسط صحرای محشر (درست وقتی دارند اسمش را از پشت بلندگو صدا می کنند بعد از 2 میلیون سال انتظار، که برود نامهی اعمالش را بگیرد) هم سوالش را بیوقفه بپرسد و تا وقتی جواب نگرفته هرچیزی را حواله بدهد به حوالی آنجایی که سالهاست فرض بر این گرفته شده که همیشه یک چیزی هست برای حواله دادن اینجور موقعیتها، بهش.
و اینطرف خط یک کسی بود که انگار از روز ازل رسالتش در زندگی همین بوده که مرتب منسوخ بشود در جسم آدمیانِ از گراهام بل به اینور و تا ابدالاآباد نقش هاج و واج و مبهوت جگرپاره کنِ* خودش را زیرپوستیتر از قبل بازی کند جوری که انگار حوالهی همهی حوریهای بهشت را به زور چپاندهاند توی جیبش است از لحاظ جایزه
خب اینجا قصه تمام میشود.
همین
...
راستش این پست آخر عالیجناب در این مجلسست. از بس که مدتهاست نه از خودش نه از هیچ کسِ دیگر سر در نمیآورد، که اگر غیر از این بود فیالحال نمی توانست اینجورِ باستر کیتونی صاف صاف بگردد و زندگیِ کارمندیش را از سر بگیرد و شب توی بالش خودش غرق نشود.
و شاید از بس نمی داند هنوز بعد این همه سال، که اصلن توی دنیا آدمی هست که بشود یک کسی بگذاردش جلوش و... تند تند از روش بنویسد؟
و هیچوقت تمام نشود؟؟
و هی آدم ورِ جدیدش را کشف کند بنویسد؟؟؟
و این به هیچ کس و هیچ چیزِ عالم وابسته نباشد؟؟؟؟
شاید هم؛ تقصیرِ این روزهاست که ما را این همه ناشناس و غریب و غیرقابل پیش بینی بار آورده. شاید...
* : روایت شخصی از جملهی مذکور
بعضی وقتها همهچیزِ آدم، اصلن همهی زندگی آدم با یک جمله... خب، نه که از دست برود، یکهو یکجور خیلی قبرستانیای میشود که نه تنها تا آن وقت نبوده که تو میبینی حتا بلد نبودهای همچین بزنگاهی را لای همهی تصوراتت از امکاناتی که زندگی در نظر می گیرد برای رخ دادن یک اتفاق- تولد یک جمله، پیدا کنی و خب،طبیعتن آدم هیچ کهن الگویی ندارد برای اینجور وقتهایش که برود همان کاری را بکند که مردم قبلن کردهاند. پس کماکان همانطور (صورتِ خیلی احمقانهای دارد) برای همیشه می ماند همانجایی که موقع رخ دادن اتفاق بوده.
دلنگ دلنگ دولونگ تلفن زنگ زد و آنطرف خط یک کسی بود که لاینقطع یک سوالی را به حال منقلب می پرسید جوری که می توانست حتا وسط صحرای محشر (درست وقتی دارند اسمش را از پشت بلندگو صدا می کنند بعد از 2 میلیون سال انتظار، که برود نامهی اعمالش را بگیرد) هم سوالش را بیوقفه بپرسد و تا وقتی جواب نگرفته هرچیزی را حواله بدهد به حوالی آنجایی که سالهاست فرض بر این گرفته شده که همیشه یک چیزی هست برای حواله دادن اینجور موقعیتها، بهش.
و اینطرف خط یک کسی بود که انگار از روز ازل رسالتش در زندگی همین بوده که مرتب منسوخ بشود در جسم آدمیانِ از گراهام بل به اینور و تا ابدالاآباد نقش هاج و واج و مبهوت جگرپاره کنِ* خودش را زیرپوستیتر از قبل بازی کند جوری که انگار حوالهی همهی حوریهای بهشت را به زور چپاندهاند توی جیبش است از لحاظ جایزه
خب اینجا قصه تمام میشود.
همین
...
راستش این پست آخر عالیجناب در این مجلسست. از بس که مدتهاست نه از خودش نه از هیچ کسِ دیگر سر در نمیآورد، که اگر غیر از این بود فیالحال نمی توانست اینجورِ باستر کیتونی صاف صاف بگردد و زندگیِ کارمندیش را از سر بگیرد و شب توی بالش خودش غرق نشود.
و شاید از بس نمی داند هنوز بعد این همه سال، که اصلن توی دنیا آدمی هست که بشود یک کسی بگذاردش جلوش و... تند تند از روش بنویسد؟
و هیچوقت تمام نشود؟؟
و هی آدم ورِ جدیدش را کشف کند بنویسد؟؟؟
و این به هیچ کس و هیچ چیزِ عالم وابسته نباشد؟؟؟؟
شاید هم؛ تقصیرِ این روزهاست که ما را این همه ناشناس و غریب و غیرقابل پیش بینی بار آورده. شاید...
* : روایت شخصی از جملهی مذکور